درسته که همیشه انکار کردم ، درسته که هر وقت حرف از دوست داشتن یا عشق به میان آمده من جاخالی دادم و با قاطعیت رد کردم ولی خدا میدونه که همیشه ته ذهنم جایی به تو فکر کردم که یعنی تو همیشه بودی از همون اولش تا همین الان . انکار کردن تو درواقع انکار کردن خودم بود. انکار کردن حسی که بهت داشتم . میدونی من با دو دو تا چهار تا بزرگ شدم با فکر به اول و اخر مسیر با فکر کردن به نفع و ضرر. به تو که رسیدم دیدم اصلا به نفع و ضرر فکر نکردم ، اصلا فکر نکردم که تهش چی میشه ؛ واقعیتش اینکه اصلا هیچ فکری نکردم . برای من تو مثل شیرینی هندونه های تابستان بعد کلی بازی و عطش از تشنگی بودی . به قشنگی خواب شبانه همراه با نوازش های مادر . به زیبایی لبخند های پدر در پس شوخی های کودکانه ش. برای من تو حتی گاهی به قیمت پلک نزدن تا اخر عمر و دیدن یک لحظه روی ماهت با ارزش بودی . اما اما یک جایی دیدم این جریان یک طرفه است ، نمیدانم شاید من اینطور فکر میکنم ؛ درست مثل هرچیزی دیگری که پیش داوری میکنم . ولی این بار من به این حس بها دادم . به اینکه نکند ته این احساسات یک جایی به ضرر ختم شود؟ به قیمت شکستن قلبم؟ به قیمت نابودی ذره به ذره ی خودم؟ دیدم حالا تازه به خاطر آورده ام که ای داد ، من آدم حسابگری بودم و تو دلبری بودی که حواس مرا بردی . با خودم گفتم جلوی ضرر را از هر جا بگیری منفعت است ، شروع کردم به دلیل آوردن صد من یه غاز ؛ به اینکه من بدم ، من عالی نیستم ، من هیچ پرفکت نبودم ، من ایده ال گرا نیستم ، من به درد تو نمی خورم ، من بدم من بدم.من بدم بد . بعد از آن هر وقت دیدمت خودم را زدم به چپ ترین کوچه ، به ندیدنت ، به انکارت ؛ غافل از اینکه من خودم را باخته بودم . در این زمان به خودم که نگاه میکنم میبینم که سرشارم از تهی . از انکار خودم . از کسی که بودم . از چیزی که بودم . سرشارم از انکار تو . چند وقت پیش تو را اعتراف کردم و دیدم از همه ی تو برای من یک مشت خاطره مانده و عشقی که آن را میهمان طاقچه  ؛کنار قرآن کرده ام . هنوز هم قلبم ، چشم هایم ، گوش هایم ، ضربان نفس هایم و همه تو را میشناسند . اما هنوزم در سیاه چادر تنهایی به گوشه چشمی تو را میبینم . تو ای  گذشته ی من و شاید خود من .


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها