نزدیکای ظهر یه خبر بدی رو شنیدم ، خبری که نمیتونستم باور کنم‌ ، خبری که منو خیلی شوکه کرد. ط دسته دار به مامان زنگ زده بود و گفت دیروز عصر که مسیر نود و خورده ای کیلومتر تا مرکز استان رو برای آزمون استخدامی لعنتی رفته بودن موقع برگشت یه تصادف اتفاق افتاده بود ، گفت اولش فکر کرده خواهر خانم "ز" فوت شده ولی صبح که زنگ زده و پرس و جو کرده دیده خود خانم "ز" فوت شده . خانم "ز" مربی باشگاهمون بود . خانم قشنگ و مودب . کسی که با دقت و حوصله و البته لبخند تمام یک ماهی که من باشگاه رفتم هر روز حرکات رو برام توضیح میداد و هر بار که لبخند میزد قشنگ تر میشد . امروز که رفتیم مراسم خاکسپاریش من به جمعیت نگاه میکردم و باور نمیشد اون رفته . به لبخند هاش فکر میکردم به راه رفتنش . به تمام اجزای زیباش . و بعدش فقط فکر میکردم مرگ هیچ وقت برام پذیرفتنی نبوده . ندیدن آدم ها رو میتونم تحمل کنم اما هیچ وقت ندیدنشون رو نه . براش آروم اروم اشک ریختم و از خدا براش طلب بخشش و معرفت کردم با اینکه میدونم خدا حواسش به اون هست و اینقدر خوبه که به دعای من نیازی نداشته باشه ولی بازم میگم خدایا امشب اون دیگه مهمون دائم تو شده . حواست بهش باشه و خواهش میکنم بهش سخت نگیر . به احترام همه ی لبخند هاش و به احترام همه لحظات شاد و خوبی که برای همه ی ما رقم زد و به احترام خودت که بخشنده بودنِ تو اولین صفتی بود که بهمون یاد دادن و اولین صفتی بود که تو خودت رو باهاش توصیف کردی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها