وقتی صدای نوشته ها بلند می شود



فی الواقع  ما وقت زیادی نداریم در عین اینکه زمان زیادی داریم . یاشایدم در عین اینکه زمان زیادی داریم ولی وقت زیادی نداریم . هر دو جمله یکی هستن و فقط جابه جایی صورت گرفته ، بهش فکر کنید چیزی که میگم پارادوکس دردناکیه و واقعیه .


خوابیدم ، کابوس دیدم ، بیدار شدم فکر کردم زمان الان ساعت ها جلوتر از انتظار منه ، حس کردم نهایت خوابیدن رو گذروندم ولی دیدم فقط بیست دقیقه گذشته ، دوباره خوابیدم اما اینبار از هجوم کابوس های وحشتناکی که فقط تو خواب میتونن من رو گیر بیارن بیدار شدم. سرد بود ؛ همه جا سرد بود درحالی که بغل بخاری با یک پتوی سرکشیده خوابیده بودم . بیدار شدم و فکر کردم ، فکر کردم . کاری که بیشترین انرژی ممکن رو ازم میگیره همین حجم از فکر های پوچ و تباهیه . مامان صدام زد ، که بیا پایین ، بیا پیش ما . صدای بابا اومد ؛ یکی از چندین صفت های شیرینی که هر پدری در وصف دخترش میگه رو به زبون آورد ، شنیدم اما نشنیدمش . گوشام صوت صداش رو شنیدن اما یادم نیست چی گفته بود . شاید گفته گلِ بابا ، شاید گفته ناز گل بابا . صدای بابا تو سرمه اما واج ها به صورت نامفهوم هستن ، مثل یک کلمه که به زبان فرانسویه و تو اون رو شنیدی ولی معنیش رو نمی دونی . 


فی الواقع  ما وقت زیادی نداریم در عین اینکه زمان زیادی داریم . یاشایدم در عین اینکه زمان زیادی داریم ولی وقت زیادی نداریم . هر دو جمله یکی هستن و فقط جابه جایی صورت گرفته ، بهش فکر کنید چیزی که میگم پارادوکس دردناکیه و واقعیه .


دیشب در حالی که بغض کرده بود بهم گفت بهم قول بده ، بعدش آروم  _ مثل اکثر اوقاتی که موقع حس گریه کردن چشماش قرمز میشد و سریع پر از حلقه های اشک میشد _ بهم گفت که بعدا همه ی اینا رو بنویسی ، همه ی این اتفاقات رو برام بنویسی ؛ مثل یه داستان کوتاه و بهم بدی بخونمش. نگاش کردم ؛ با خنده به چشمای پر از اشکش نگاه کردم و گفتم اینکه چه حسی رو داشتم و اینکه چه اتفاق هایی افتاده رو برات بنویسم ؟! بعدش خندش با گریه ش قاطی شد و گفت آره


هیچکس به طور دقیق از آینده خبر نداره ، همه ی آدم ها طبق تصوراتشان وارد مسیری میشن و تنها چیزی که میدونن اینکه باید تا ته مسیر رو برن . از حواس لامسه ، شنوایی و هر چیز دیگه ای که دارند و میشه باید استفاده کرد. ته این مسیر  بسته به کارهایی که انجام دادن ، تجربه هایی که کسب کردند متفاوته . اصلش اینه که این مسیر برای همه میتونه یکی باشه! در واقع ته این مسیر در ابتدا از عدم شکل گرفته اما هر چه بیشتر پیش بری در واقع این تو هستی که آخر این مسیر رو میسازی . بعضیا این مسئله رو درک کردن و سعی میکنن و تلاش میکنن و بسته به تک تک کارهایی که انجام میدن پایان راه رو شکل میدن . بعضیا از اول راه ناامید و سرگردان از عدم ، از پوچی ، ول میکنن و همونجا میمونن. می خوام بگم در ابتدا شرایط برای همه یکسانه ! همه میدون این راه در واقع تهش نیستیه! تهش از هیچ شکل گرفته و اما پا میزارن تو این راه و از ناامیدی مطلق امید میسازن و بعضیا می ایستن ، همه چیز رو میپذیرن و خب اونها بذر ناامیدی رو در وجود خودشون پرورش میدن که نتیجه ش میشه کم کم به طرف نیستی ابدی در ناامیدی و غم! 

اینا رو گفتم که بگم من الان ابتدای راهم ، پایان راه مشخص نیست! کسی نمیدونه پایان راه چیه! همه حدس و گمان میزنن ولی خب بازم کسی دقیق نمی دونه!من دارم از دل نا امیدی جوانه ی امید رو بیرون میکشم و در دلم پرورش میدم ، من ایمان دارم بذر امید از دل ناامیدی سرچشمه گرفته ، مثل *وال ئی که  گیاه سبز نادر رو در هیچ پیدا کرد . من امید رو تو دلم کاشتم و می خوام با نشانه ها با تمام حواس ، اطراف رو لمس کنم و پیش برم که آخر این داستان رو بسازم . 

*انیمیشن وال ئی

#عنوان شعری از گروس عبدالملکیان


امروز دوباره گفت ؛ دوباره تکرار کرد ، چه قدرت عظیمی پشت این جمله س که ذهن منو به خودش مشغول کرده ؟ کی تو وجود من اسیره که با شنیدن این جمله مثل یه تشنه که بهش آب رسیده داره نفس نفس میزنه؟ چه خبره؟ یعنی اینقدر طی این سالها به خودم سخت گرفتم که حالا داره کم کم معلوم میشه ؟! درست تر این حرف میشه اینکه اینقدر با خودم بد رفتاری کردم که حالا  این روح رنج دیدم داره ناله میکنه؟! کجا بودی؟ چرا تا حالا دم نمی زدی؟ وقتایی که لب به اعتراض باز کردم که تو لب بگشایی و حرفی بزنی چرا ساکت موندی ؟ بهم بگو ، حرف بزن باهام ، میخوام اینبار به میل تو زندگی کنم کسی که همیشه باهام بودی در بدترین و بهترین شرایط و نظرم هرچیزی که بود قبول کردی و گفتی باهاتم ، گفتی خدا حواسش به هردوی ما هست ، می خوام بگم که باهام حرف بزن این سکوت هیچ وقت علامت رضایت تو نبوده ، من میدونم . پشت سکوت پنهون نشو ، با کلمات خودتو نشون بده ، باهام حرف بزن .


شاید مسخره و خنده دار به نظر برسه ولی یادم میاد به خاطر همین اعتراف عمیق و ساده نشستم کل سریال رو دیدم ، گرچه موضوعش تا حدودی جدید بود ولی خب میشه گفت بد نبود :)

وویونگ : منم مثل تو نمیتونم بیشتر از دو تا شات سوجو بزنم

می ره : جدا؟ نمیدونستم

وویونگ : خیلی چیزا هست که تو نمیدونی, از شکم خوک خوشم نمیاد, سریع سرما میخورم, از درس خوندن بدم میاد و از تو خوشم میاد.

MyIdIsGangnamBeauty#


خیلی خب مثل اینکه باید یکم فاصله بگیرم ، باید چند وقتی رو دور از این فضا بگذرونم . چند وقت دیگه بیست سالم میشه و من هنوزم مثل یه بچه ی سه ساله کلی سوال بی جواب دارم ؛ درمورد خودم و صدالبته بازم خودم و دنیا. باید دور شم .

* برای ثبت آرشیو ماهانه تا حد امکان پست میزارم .


صدام زد ، گفت گلی اگه خسته ای میتونی استراحت کنی ، امروز جمعه س استراحت کن ، ازش تشکر کردم و گفتم یک ساعت و خرده ای خوابیدم و فکر میکنم کافی باشه . اما اون نمیدونه چیزی که تو ذهنم تکرار میشه اینه " دختر بسه ، تو یه عمره که داری استراحت میکنی بسه ، اینبار به خاطر بابات دیگه بس کن "


خدا میگه همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفریدیم . این آیه ، چیزهای زیادی درونش پنهان شده اما فهمش و درکش آسونه در عین پیچیدگی که داره . تفسیرهای مختلف و زیادی وجود داره اما حس میکنم هیچ کدوم نتونستن ذره ای از حقیقت این آیه رو به زیبایی خود این آیه بیان کنند. گاهی وقتا خدا به ساده ترین و قابل فهم ترین شکل حرفی که میخواد رو بهمون میگه و لازم نیست به قول دبیر ادبیات لقمه رو دور سرمون بچرخونیم و وارد دهان کنیم فقط کافیه به همون مسیر درست بسنده کنیم که بهترینه . میخوام بگم وقتایی که آیه های خدا رو میشنوم بهشون فکر میکنم و بعدش قبولش میکنم و سعی میکنم در طول روز هایی که پیشرو دارم ازشون استفاده کنم . میدونین خدا قرآن رو طوری قرار داده که همه میتونن بفهمنش و این خیلی خوبه . 


یه ویس ضبط کردم از حرف هایی که تو ذهنم بود و نمی تونستم بنویسم ، بعدش برای اینکه خدایی نکرده اشتباهی حذف نشه ، اون ویس رو برای خودم فرستادم . تو قسمت پیام های ذخیره شده ی تلگرام . خیلی با حال بود ؛ اصلا وقتی که دکمه ی شروع ضبط صدا رو زدم یهو همه چی یادم رفت ، حس کردم می خوام جلوی یه جماعت عظیمی سخنرانی کنم ؛ بعدش به خودم اومدم که ای بابا اینی که داری ضبط میکنی فقط برای خودته که به مرور زمان تفکرت و عقایدی که داشتی و نگاهت به زندگی یادت باشه :)) 

* اسمش رو سیو کردم " ۲ اسفند ۹۷"


من این مرد رو خیلی دوست دارم ، اون یه ترکیب کامله . و فکر میکنم اگه بهم بگن بهترین آدم این قرن کیه من بی درنگ اون رو معرفی میکنم . 

پ.ن : ظاهر آدم ها رو بر حسب باطنشون قضاوت نکنید ، تحقیق کنید درباره شون ، جستجو کنید ، بگردید ، اون وقت تازه میفهمید که از اولش هم اجازه ی قضاوت درمورد آدم ها رو نداریم چه برسه به وقتی که اونها رو بشناسیم . می خوام بگم این مرد به روز ترین بود تو عصر خودش و بهترین حتی . اتفاقات الان رو بهش نسبت ندیم ، آشوب های الان جامعه رو نسبت ندیم به قیامی مقدسی که انجام داد . این مرد وظیفش رو انجام داد و رفت به جایی که ازش اومده ، بهمون اعتماد کرد و آینده رو به ما سپرد ، بیاین اعتمادش رو از بین نبریم . اگه می خواین عظمتش رو بدونین درموردش تحقیق کنین ، خوب بشناسیدش و بعدش ببینید که قضاوت کردنش چقدر ظلم بوده در حق خودتون . 


هر وبلاگی رو با یه عنصر پررنگ که ته ذهنم با دیدن اسمش چشمک میزنه به یاد میارم . جولیک رو با

این پست به یاد میارم ، و هر وقت جایی اسم جولیک رو ببینم ناخودآگاه یاد این پستش می افتم . امروز هم وقتی رفتم تیک ستاره ی وبلگش رو با خوندن پست جدیدش خاموش کنم ، گوشه وبلاگ اون قسمت تگ ها " مادرجان بهار" انگار بهم چشمک میزد مثل یه ستاره ی دنباله دار. وارد پست های با این تگ شدم و همه رو خوندم و اشک ریختم ، زار زدم ، اینقدر گریه کردم که صدای خودمو از درون شنیدم اما نفسم تنگ شد ، اشک هام تموم نمیشدن و بغضم با شدت گریه و هق هق هم بند نمی اومد . گریه کردم ، گریه کردم . من واقعا گریه کردم . تک تک پستاش رو از اول خوندم ؛ از همون سه اسفند ۹۲ بعدش با هر کدومش یه دور صدام بالاتر رفت یه دور هق هق هام بیشتر شد و یک دور شدت اشک هام بیشتر شد . بعدش خودم رو یادم اومد ، مامانم رو . که وقتی بهم گفتن که این اتفاق افتاده من سعی کردم آرومش کنم ، من هر بار گریه هاش رو به خنده تبدیل میکردم و  تا جایی که بهم اجازه میدادند و حتی فراتر از اون هم پیش رفتم و سعی کردم امیدش باشم  . گریم شدت گرفت چون میترسیدم ، چون من جولیک رو موقع خوندن اون پست زیاد درک نکردم ، نتونستم هضمش کنم . که اون موقع مامانم سالم بود . وقتی داشتم گریه میکردم با همون صدای پر از بغض که که عین خمیازه نمیزاره حرف بزنی گفتم بس کن ، بسه ، این بغض چرا نمیترکه چرا این گریه پایانی نداره ، من نمی خوام مامانم رو از دست بدم و بعدش بازم گریه کردم عین یه بچه ای که گم شده و فکر میکنه ممکنه مامانش دیگه پیداش نکنه . من تنها بود تو خونه ، شاید کمتر از ده دقیقه ی بعد مامان اومد . صدام تغییر کرده بود چشام قرمز شده بود ، منی که اصلا کسی قرمزی چشام از گریه رو ندیده بود ، بهم گفت گریه کردی؟ بهش لبخند زدم و با خوش رویی گفتم نه ! گریه؟! یه چیزی رفته تو چشام ، خارش گرفته . اما بازم ازم پرسید و من دیدم نمیشه ، دیدم پلکم سنگین شده دیدم گونه هام دارن گرم میشن پس دور شدم . اما من الان تا اونجایی که باید درکت میکنم جولیک ، نمی خوام بهت بگم قوی هستی یا چقدر روحیت خوبه یا هرچیز مسخره ی دیگه ای ، من حتی نتونستم برای هر پستی که مربوط به مادر جان بهار بود کامنت بزارم چون کلمات دستام رو بسته بودن. اما می خوام بگم که مامان بهارت فوق العاده س دختر. اون خیلی خوبه ، دوس دارم ببینمش ، بهش بگم که تو شب قبل به خودت قول دادی که فردا صبح حتما میری دیدنش ، که نشد ، که دیر شد ، که شما مادرجان بهار عجله داشتین برای رفتن ، که جولیک الان چندساله که منتظره بعد درست شدن ماکارونی ش ، بیاد دیدنت ، که قول بده اگه گریه ش گرفت فکر نکنی که قراره ترکش کنی . 


 میگه شهامت داشته باش و بمون ، حتی اگه تنبیه بشی. شهامت داشته باش و فرار نکن ، حتی اگه بهترین راه فرار کردن بود. بهم گفت بمون و بساز . گفتم من معمار نیستم ،گفت تو از خاکی ؛ خودتو بساز . گفتم درد ، رنج ، من تحمل اینا رو ندارم سختمه ، گفتی مقاوم خودتو بساز که در برابر شدیدترین لرزه ها فرونریزی ؛ میتونی بلرزی یا تکان بخوری ولی فرو نریز.گفتم اگه بد ساختم چی؟ اگه خونه بد شد؟ گفتی باورم داری؟ اگه داری که میگم من هستم ، حتی اگه کج شد ساختمونت درستش میکنم ؛ اگه سست شد محکم نگهش میدارم . گفت فقط بسازش و به حرف هام گوش بده چون کمکت میکنه و به دیگران توجه نکن چون تو رو از سازه ات غافل میکنن چون همین احتمال خطا رو بالا میبره ، چون همین برات خیلی بد میشه . گفت خسته شدی استراحت کن ولی فرار نه . "گفتی زمین گرده محبوبم ، هرجا بری بازم برمیگردی به جایی که بودی ؛ فرار کردن وقت تلفیه ، بمون  "


دور شدن من از اینجا چیزی رو درست نمیکنه . اینجا یه تیکه از خود منه , اینکه میشه کار بیهوده اگه از خودم دور بشم برای پیدا کردن خودم . آدم باید به خودش نزدیک بشه . نزدیک ِ نزدیک . میخوام بازم بنویسم , بیشتر و بهتر . از خودم بنویسم و از درد که قراره منو قوی کنه . آدم خودش رو یک شبه پیدا نمیکنه . پس رفتن فایده ای نداره دختر . اومدم که

این پست رو رد کنم :))

*برای اینکه شرمنده ی کسی نشم کلا قسمت همه ی نظرات رو بستم تا شاید به وقت اواخر "

حزیران" بتونم دوباره نظرات رو فعال کنم . شاید هم اگه وقت کردم زودتر قسمت نظرات رو فعال کنم :))


دوستم دیشب بهم زنگ زد و بعد از کلی حرف زدن بهم یه چیزی گفت که سخت ناراحت شدم ، دبیرستانی که بودیم تب فیلم دیدن من شروع شده و بود و دوست داشتم که هر فیلمی رو که میبینم یکی باشه که براش تعریف کنم. یادمه اولین فیلمی که دیدم رو براش تعریف کردم ولی اون خوشش نیومد و خب دیگه ادامه ندادم که براش توضیح بدم ؛ به جاش برای "ش" که دوستم بود و هر دو فیلم های مشترکی میدیم ماجرا رو شرح میدادم و با هم بحث میکردیم ،  یادمه شاید یکی دو سال بعدش همین دوست صمیمیم که از اون فیلم بدش اومده بود کلی اصرار کرد که فیلم رو براش دانلود کنم و بهش بدم ، منم با نت مزخرفی که داشتم دست و پا شکسته یه چند قسمتی رو دانلود کردم ولی قبلش گفتم که نت من ضعیفه من این فیلم رو چند سال پیش دیدم و سختمه که دوباره دانلودش کنم و ناراحت شد از دستم و دیگه چیزی نگفت ولی بعدا خودش فیلم رو گیر آورد. اون زمان تب فیلم دیدن منم خوابید ، دیگه فیلم نمیدیدم اما بعد از اینکه دوستم فیلمی که دانلود کرده بود رو دید بهم اصرار کرد که یه فیلم قشنگ دیگه هست بیا با هم ببینیم ، از من انکار و از اونم اجبار . تهش اینکه چون ما با هم شریک شدیم دوباره شدت فیلم دیدنمون رفت بالا جوری که اوضاع سخت درس و مدرسه رو با دیدن فیلم میگذروندیم که پرت بشیم از واقعیت. یادمه شاکی بودم از دستش چون من وارد دنیایی شده بودم که دیگه تمومی نداشت ولی خب مثل همیشه بیشترین سهم مقصر بودن رو گردن گرفتم ، حالا دیشب بهم گفت حس میکنه اون دوران دبیرستانی نابود شده چون نمره هاش افت پیدا کرده و بهم گفت که فکر میکنه منم مقصرم گرچه منو بخشیده و میدونه که من از قصد این کار رو نکردم و نمی دونستم که بهش آسیب وارد میشه ولی خب بهم گفت دیگه به کسی فیلم پیشنهاد نده . ناراحت شدم ، خیلی . از اینکه فکر کردم ممکنه واقعا شکست اون و ضعیف شدنش مقصر من باشم ، بهش گفتم به شدتی که تو توی فضای مجازی غرق بودی من نبودم ، خب بودم ولی نه اندازه ی تو ، من می تونستم خودم رو کنترل کنم ، من بارها بهت گفتم که زیاده روی میکنی و در هر صورت ناراحت شدم  ازاینکه یه آدم بگه به خاطر شما زندگیش بد شده .

* استثنائا این پست نظراتش بازه .


قشنگ فکم افتاد از تعجب ! داشتم براش فیلم کفرناحوم رو توضیح میدادم که رسیدم به همون جمله ی قشنگی که منو وادار کرد فیلم رو ببینم " میخوام از والدینم شکایت کنم  چون من رو به دنیا آوردن " بعدش هنوز به نصف این جمله نرسیدم مامانم بقیش رو گفت ؛ با چشای گرد شده از تعجب بهش نگاه کردم . گفت اره دیدمش! بهش گفتم مطمئنی؟ فک نمیکنم به پخش رسانه ی ملی (!) حتی رسیده باشه ، گفت نه تو اینستاگرام دیدم ، یه پیجی بود همین دیالوگ رو نوشته بود ، اونجا دیدم . بعدش یادم اومد که 'صاد' پیج من رو با اکانت مامانم دنبال کرده ، ولی مامانم نمی دونست اون پیج منم ! و خب عجیبه ^-^ منم درحالی که متعجب از این دنیای کوچیک بودم ادامه ی داستان رو براش تعریف کردم که البته مامان خوابش برد و مجبور شدم فرداش هم برای مامان تعریف کنم هم بابا .

* بله من تو اینستاگرام فامیل ببینم بلاک میکنم ^-^ 


• یه حس مزخرفی موقع اینستاگرام گردی به آدم دست میده ، مثلا اینکه کاش من اینو داشتم ،  کاش اون مال منم ، کاش من به جای فلانی بودم و غیره اما امروز وقتی تو ذهنم یکی میگفت کاش تو جای اون بودی ؛ کاش مثل اون بودی . بهش گفتم خیلی خب ، اگه من جای اون باشم پس کی جای من رو میگیره؟ کی به جای من زندگی میکنه؟ اصلا گیرم بشه شبیه اون شد ، خب به چه دردی میخوری؟ مگه وقتی اصل هست کپی به درد میخوره؟ آدما اصل مدارک براشون مهمه کپی یه چیز فرمالیته ی مسخرس . دختر تو به جای خودت زندگی کن ، هرکی باید به جای خودش زندگی کنه ، اگه دلیل دنیا اومدن ما این باشه که ، مثل دیگری زندگی کنیم که میشیم کپی ! که دیگه به درد نمیخورم ، که اگر قرار بر شبیه شدن به دیگری بود اصلا به دنیا نمی اومدیم . 

• البته که این موضوع قضیه اش از الگو برداری کردن از خصوصیات ، رفتار ها ، اخلاق و منش آدم های خوب جداست و فرق داره ، فرقش مثل این میمونه که یه آدمی یه متنی رو به اسم خودش جا بزنه اونوقت کارش میشه چی؟ آفرین ی ، ی ادبی . حالا اگر اون شخص حق کپی رایت رو رعایت کنه و منبع رو ذکر کنه و حتی باعث نشر خوبی بشه ، یعنی به واسطه ی اون ، متن شخص نویسنده بیشتر دیده بشه این میشه الگوبرداری خوب . خلاصه نمیدونم مفهوم رو خوب رسوندم یا نه ولی کل ماجرا این بود.  : )


▪ کاش میشد آدم ها رو مثل قالی تد ، اینقدری تد که گرد و غبار غم و خستگی و ناراحتی و سردرگمی از رو تنشون بلند شه بره هوا .

▪ میگن دوزخ بدتر از جهنمه میدونین چرا؟ چون تو دوزخ تکلیف آدما مشخص نیست ، دوزخ خود سردرگمی آدماست . میدونین تکلیف جهنمیا و بهشتیا معلومه ولی تکلیف دوزخیا؟! خدا داند


به جزء اینجا از همه ی جاهای دیگه تا اطلاع ثانوی لفت دادم ؛ یعنی اینستاگرامی که غیر فعال شده ، تلگرامی که حذف شده و . و حالا فقط اینجا رو دارم ، حوصله ام که  سر میره یا حتی وسط وقت های استراحت میام اینجا ؛ راحت و قشنگه ، میلم سخنم اگه باشه مینویسم وگرنه ستاره های وبلاگ رو یکی یکی خاموش میکنم ، گاهی هم نه . 

▪ البته اینکه چند دقیقه پیش خیلی بی دلیل و یهویی یه استوری گذاشتم رو حساب نکنید ، از اون چشم پوشی کنید . اخه بعد چند وقت بود دیگه  


صدای تیک تاک ساعت ، صدای قابله شستن مامان ، صدای پرنده های ساکن در درخت جلوی خانه ، صدای رفت و آمد ماشین ها . و آسمان آبی که انگار کودکی پشمک های چسبان خود را به سمت آن پرتاب کرده . و من درحالی که جزوه ی شیمی دستمه و قسم به ساعت هشت و نیم صبح که دلخواه ترین ساعت برای بیدار شدنه : )

* البته الان که آسمون ابری شده اونم از نوع خاکستری کم رنگش ^-^


و این اخرین ۱۸ اسفند ۹۷ است . این پست ها صرفا برای خالی نبودن آرشیو است . الان داری نهایت تلاشی که برای رسیدن به هدفت نیاز داری را انجام میدهی. باز هم ادامه بده . اگر ادامه بدهی ممکن است امید را بیابی ولی اگر ادامه ندهی قطعا بازنده ای و این تنها حتمی است که میشود گفت.


امروز دهم خرداد است ، تاریخی که اهمیتی ندارد. امروز قرار نبود روزی باشد که من بیایم و بنویسم ؛ اما خب دیگر زندگی همین است غیرقابل پیش بینی و گاهی چه خوب است که دست از پیش بینی های مسخره بردارم و بگذارم جریان مرا با خودش ببرد که بعدش ؛ میدانم جزاء این کار ختم میشود به نیستی! بالاخره دیگر هرچیزی پایانی دارد دختر. من دنیا را با قانون های نیوتون یاد گرفته ام و میدانم برای به دست آوردن چیزی باید چیز دیگری را از دست داد! وقتی به دیوار مشت میکوبی یاد باشد مشتی که دیوار به تو میزند رنگ ندارد شکل ندارد ولی حس میشود! تمام گیرنده های حسی که در تک تک بافت های پوستت وجود دارند و دقیقا آن گیرنده ی مکانیکی عزیز ؛ درد را حس میکنند. ته تهش میخواهم بگویم اگر زدی ، یک روزی یک جایی منتظر  باش که بخوری. میتوانی بنشینی و با جریان حرکت نکنی ولی میدانی خودت را محروم کردی از دیدن چیزهایی که قرار بود در انتظارت باشند؟ اوکی اگر میدانی صحبتی ندارم. ولی خطاب به خودم ، میدانی اواخر اردیبهشت بیست ساله شدی؟ میدانی آقای محبی گفت ، چرا دلسوز خودتان نیستید و دارید عمرتان را بدون هیچ هدفی یا دلیل خاصی میگذارنید؟ میدانی وقتی گفت چرا سالهایی که گذشت را جدی نگرفتید قیافه ی تو چه طور بود؟ قطعا نه! من هم نمیدانم چون من درون تو اسیر بودم. میدانی صبحی با "س" دعوا کردی سر هیچ و پوچ که البته هیچ و پوچم نبود خب ولی ولی چندین وقت بود که دوست داشتی رابطه ات را با او تمام کنی چون میدانستی بودن شما کنار هم برای هم بیشتر از شادی رنج آفرین است و درد آفرین؟! خیلی خب ولی یادت باشد روز هایی که دارند میروند اسمشان روز های زندگیست ؛ میخواهی با خوابیدن در تمام روز و چرخ زدن در این مدیا بگذرانی ، میخواهی با انجام دادن فعالیت های کوچک و دلگرم کننده و حتی کار های مفید بگذرانی . انتخاب با توست ولی یادت باشد زندگی همین است و دیگر هیچ! زندگی یک روز نیست که بیاید حتی یک دوره و یا یک اتفاق نیست که بیفتد! زندگی همین است! هر روز وقت داری که زندگی کنی ! اگر امروز بد بود ، اگر گریه کردی اگر رنج دیدی یادت باشد فردا هست! و فردا هم روز دیگریست .


با اینکه فکرشم نمیکردم اینقدر شگفت زده بشم ولی به تماشای سریالی نشستم که گفتن داره رکورد بهترین سریال تاریخ رو از طرف کاربران سایت سینمایی IMDB  میگیره ! رکورد برکینگ بد و گیم اف ترونز و و خب باید بگم میخکوب شدم . سریال فوق العاده ای بود و این فوق العاده بودنش فقط به خاطر دردناک بودنشه! چون چیزی رو توصیف میکنه ، حقیقتی که به دردناکی ؛ وحشتناکه . و دیالوگ قشنگی که والری لگاسوف پایان حرف هاش میزنه

 Chernobyl


این تاریخ " ۱۳۹۸/۰۲/۲۸ "
بیست سال قبلش من به دنیا اومدم ، دَم ظهر بود ، یه روز بهاری بود که شاید گرمای تابستان باهاش آمیخته شده بود . مامان گفت بابا به محض دیدنم پیشونیم رو بوسیده چون معتقد بوده دختر خیر و برکته. میدونین من اولین نوه ی مادربزرگم محسوب میشم والبته تنها دختری که تو خانواده شون بوده . من فقط عمو دارم و عمه هایی که حاصل ازدواج اول پدربزرگم هستن و البته دو عمو که به رحمت خدا رفته . اینها رو گفتن که بگم من با جزئیات حرف میزنم ، چون میدونم جزء قسمتی از کل یه ماجراس و هر جزء به نوبه ی خودش برای تشکیل یه کل لازم و ضروریه . اینا رو گفتم که بگم من به حاشیه ها اهمیت میدم چون جزئی از یک متن هستند. حالا برگردیم سر ماجرای خودم ؛ بابام میگفتم یکی از اقوام و یکی از ریش سفیدان قبل به دنیا آمدن من خواب دیده بود که پدرم گندم/جو؟! دقیق نمی دانم ولی درحال برداشت محصول زیادی بود که با آن خیر و برکت زیادی همراه بوده ، برای همین گفته بود که فرزند تو دختر است ؛ دختری که سرشار از خیر و برکت است و وجودش برای تو نعمت . و خب چه خبری بهتر از این برای پدری که خواهر نداشت مادری که دختر نداشت؟! چه خبری بهتر از این که پدری دختر دار شد و مادری نوه دار شد و آن هم نوه ای که دختر بود و برایش از جان مایه می گذاشت؟ من برای آن ها نعمت بودم و برای پدرم عشق . شما نمی توانید حجم وابستگی و علاقه ی من به پدرم را حدس بزنید و حتی نمی توانید حجم دلخوری خودم از خودم و دلخوری از او را هم حدس بزنید .
دلخورم برای اینکه همه چیز را برای ما میخواهد و خودش نه ، دلخورم که از جان خودش مایه میگذارد و به خودش اهمیت نمیدهد . دلخورم ولی مگر دلخوری راهکار و چاره ساز است ؟
یک بار پرسیدم برای چه جنگ رفتی ؟ به خاطر ما ؟ به خاطر چادری که از سر ما برندارند؟! جوابش حقیقت بود ، حقیقی ترین جوابی که شنیدم ؛ گفت"ما جنگیدیم چون احتیاج بود ، ما برای خودمان جنگیدیم ، برای کشوری که داشتند به غارت میبردنش ، منت جنگیدن ما سر هیچ کس نیست ، ما جنگیدیم برای خدا ، برای خودمان " و بعدش ادامه داد " میدانی آن وقت ها چیزی به اسم اینکه بریم بجنگیم و جانباز بشویم و سهمیه بگیریم و امتیاز کسب کنیم و به ما پول میدهند نبود! وقتی جنگ شد تو میدانستی باید بری و در این رفتن دو راه بیشتر نیست یا میمیری و یا زنده میمانی و فقط همین ".
دوستش دارم ، بارها این را به او گفته ام . بارها . حتی در این سن ، حتی رو به رویش ، اما به همین اندازه دیشب گریه کردم . برای تنی که بابا برای آن اهمیتی قائل نیست ! برای ترکش های میلیمتری در کبد و گردن و تمام اعضای بدنش ، برای چشم راستش که دیگر سو ندارد. برای آن دفعه ای که کمیسیون رفت و معاینه اش کردند ، برای وقتی که گفتند که اگر قرار بود به تو درصد بدهند الان جانباز ٪ ۸۷ بودی ، برای اینکه دولت جمهوری اسلامی و مردم اسلامی ترش مرا به زیر بار حرف میگیرند ولی نمی دانند درصد جانبازی پدرم من ٪۱۵ است ، یعنی همان اول باری که مجروح شد . برای اینکه هیچ کس نمی داند پدرم حتی سراغ کارهایش را نگرفت چون میگفت" منکه طلبکار از کسی نیستم ، من رفتم برای اعتقادی که بود و قضیه اش تمام شد ." میدانید تک تک شما را ، تک تک شماهایی که در آینده به من ناسزا میگویند را نمیبخشم اگر میدانید حرف هایتان مرا عذاب میدهد و اگر نمیدانید که هیچ .


یادم میاد یه چند باری گفت" ماها خودمون انتخاب میکنیم که غمگین باشیم یا شاد " میدونی هر دوی اونا همیشه هستن و بودن ولی  مثل دو فرشته ای که رو شونه هامون کارهایی که انجام میدیم رو مینویسن که البته اسم فرشته ای که خوبی ها رو مینویسه رقیبه و اسم اونی که بدی ها رو مینویسه عتیده ؛ میدونین این ما هستیم که انتخاب میکنیم بد باشیم یا خوب! که رقیب شروع کنه به نوشتن یا عتید! اینکه بازم ما هستیم که شادی رو انتخاب میکنیم یا غم رو! ولی میخوام بگم تو دلتون کلی بذر امید بکارین ، دونه های کوچیکی که فقط خودتون میبینین! بالاخره یکیش رشد میکنه بزرگ میشه ولی یادتون نره اینقدر دونه بکارید که تو روزهای سخت وقتی یه جوونه سر درآورد یادتون باشه امید نتیجه میده همیشه ، هیچ وقت به امید یه دونه که ۱۰۰ ٪ مطمئن هستین رشد میکنه از کاشتن دونه های دیگه نا امید نشید


نمیدونم چند نفر اینجا رو میخونه ، نمیدونم اصلا تعدادشون به انگشتای  دستم میرسه یا نه ؛ ولی از همون چند نفر یا شایدم یه نفر خواهش میکنم اگه شد اگه در توانش بود سر نمازش ، اگرم نه فقط یه دعا کنه ، یه دعای با برکت و عزیز برای پدرم ، برای سلامتیش ، برای برای انتظار انجام یه سی تی اسکن که جوابش به یه تار مو بسته س برای اینکه اول کلمه ؛ پیشوند خوش باشه نه بد ، برای کلمه ای که تن آدم رو به لرزه درمیاره ولی خدای من بزرگتر از اونه و امید من به خداست ، به وجود پربرکتش ، امید من، ایمان من فقط به رحمانیت خداست به دست کَرم خدا به عنایت و بخشش خدا . 

یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم یا رحمان و یا رحیم

خدایا بعد اینهمه باری که اسمت رو با دو صفت عزیز که قرآن باهاش شروع میشه نوشتم ؛ مگه میشه که روتو ازم برگردونی؟ مگه میشه رحمان باشی ولی نبخشی؟! مگه میشه رحیم باشه ولی مهربان نباشی؟! خدایا سپردم به خودت


دم همتون گرم :)

نفستون پابرجا باشه و بعد مشکلات و سختی هاتون نور برکت و رحمانیت خدا بپاشه به زندگیتون :) دمتون گرم بابت دعا های قشنگتون ، مهر و محبت بی منت و بی دلیلتون و خوبی وصف نشدنیتون ^-^ الهی که الله نگهدار خودتون و خوبی هاتون باشه که یه وقت تو پیچ و خم روزگار گم نشید :*


خدایا دلم بی قراره ، میترسم ،پناه میبرم به مهر بی پایانت ؛ به خیر بگذرون خدایا میدونی که بهت ایمان و امید دارم و حتی مطمئنم بهت، میدونی که دلشوره به این معنی نیست که بهت ایمان ندارم نه این فقط یه مکانیسمه و یه قسمتی ازش دست من نیست.

• دکمه ی انتشار رو زدم و صفحه رو بستم ، بعد از چند ساعت مامان صدام زد ؛ گفت میخواد یه خبر خوب بهم بده ، با لبخند قشنگش بهم نگاه کرد و گفت دکتر سی تی اسکن و جواب ازمایش های بابا رو دیده و گفته خداروشکر حالش خوبه و جای نگرانی نیست ولی برای قرص و دارو باید بره پیش متخصص . دلم آروم گرفت ، با صدای آروم که از خوشحالی ناشی از ایمان می اومد گفتم: خداروشکر ، خداروصد هزار مرتبه شکر و الان دارم فکر میکنم اعتماد ، ایمان و امید به خدا مزه ش شیرینه ، شیرین تر از عسل و البته که شیرینیش هیچ وقت دلت رو نمیزنه   در رابطه با چند خط بالاتر؛ اینو قرار بود ساعت یک و نیم بعد از ظهر ثبت کنم ولی انگار ذخیره شده اما پست نشده


به او گفتم هر اتفاقی که بیفتد آیا هنوز هم مرا دوست خواهد داشت؟ هنوز هم دخترش خواهم بود؟ آیا اندوهش مانع دوست داشتن من میشود؟ نگاهم کرد ، به چشمانم نگاه کرد و گفت" مهم نیست چه اتفاقی بیفتد ، او هنوز هم مرا دوست دارد ، هنوز هم من محبوب او هستم ، هنوزم هم دختر یکی یکدانه ی بابا هستم . گفت ولی تمام خواسته اش این است که همه ی تلاشت را انجام بده فارغ از نتیجه ؛ چیزی که مهم است این است که تمام تلاشت را انجام بدی و شرمنده ی خودت نشوی ، که مستقل بار بیایی که روی پای خودت بایستی و دستت در جیب خودت باشد . هنوز هم میگویم اگر نشد ، فدای سرت ، حتی ذره ای از میزان محبوبیت تو کم نمی شود ولی تلاشت را بکن که فردا روری مدیون خودت نشوی" . باز هم پرسیدم: "یعنی هر اتفاقی بیفته هنوزم منو دوست داری؟ ناراحت نمیشی از دستم؟" جوابش را باز هم تکرار کرد

بین سیل عظیم ناعدالتی ها و بی رحمی هایی که شاید بتوان گفت در طی سال های طولانی و مختلف به سوی ن روانه میشد ؛ دیدن اینکه پدری دخترش را به سوی مستقل شدن تشویق میکند و او را نهی میکند از ت های جامعه ای که علت وجود دختران را ؛ فقط در خدمت کردن به مردان میدانند و مبنای زندگی ؛ ادامه ی زندگی و خوشبختی را "فقط" در ازدواج کردن میدانند ، دیدن مردانی که  راه درستی و حق را پیش میبرند و حامی ن در راه برابری ارزش آن ها هستند یعنی اینکه هنوز میشود جوانه های امید را کاشت و منتظر ثمره ی آن ها ماند  :)


اگر فقط یک دلیل محکم برای استفاده کردن و رفتن به اینستاگرام وجود داشته باشه ؛ به خاطر این پیجه :) انگار که خدا داره با یه واسطه ای میگه بیا بغلم ، بیا میخواهم اینار "من" باهات حرف بزنم و چه چیزی بهتر از اینکه خدا باهات حرف بزنه؟ اگر تونستین به این پیچ یه سری بزنید ، حالتون خوب میشه .مخصوصا تو ، بنفشه جان : )

https://www.instagram.com/bijan_overheard/


نشسته ام به انتظار ، من سیاهی میبینم و تو نوری بر‌افراشته ای . من سیاهی میبنم و تو به من نزدیک میشوی ، من سیاهی میبینم و تو کل نور را در برابرم برافروخته ای . دستانت را به روی چشم هایم میکشی و می گویی" من اینجام ، همیشه اینجا هستم ؛ برای دیدنم کافیست چشمانت را باز کنی آن هم با تمام قوا ، آن زمان مرا خواهی یافت در روبه روی خود و نورم همه جا را فرا گرفته است ، چشمانت را باز کن ، چشمان دلت را باز کن ، نور را درون قلبت خواهی یافت ؛ درون خانه ی من ، درون خانه ی تو "


درست مثل روزشماری که تا تمام شدن دنیا نصب کرده اند و مردم بعد از چند روز غم داری و سوگ فهمیده اند که کاری جز "زندگی کردن" ندارند ؛ نشسته ام و گذر روزها را می نگرم و زندگی میکنم ، منظورم این است که بعد از مدت ها دیشب در خانه ی مادربزرگه جمع مجردهای بدون شوهر را تشکیل دادیم و تا نصف شب به صرف آجیل صحبت میکردیم و از هر دری سخنی بود . به مامان به خاله و به "ر" و بقیه ی بچه ها نگاه کردم ؛ زندگی جریان داشت . به روزهایی که من نبودم و این جمع ها بر پا بود ، به شب نشینی های نصف شبی و بساط خورد و خوراک زن دایی "م" که برپا بود و من نبودم . به روزهایی که خانه مادربزرگه پر بود از بچه های قد و نیم قد و کارهای طاقت فرسایی که من از زیرشان در میرفتم . به همه چیز فکر کردم و دیدم این من اگر چند سال قبل از او میخواستند که انتخاب کند بدون یقین میگفت میرود ولی الان تردید دارد . به جریان زندگی که در اینجا جاری است و زیباست تردید دارد برای رفتن . 

دلم برای کل کل کردن با "پ" تنگ شده بود . برای اذیت کردن دو فاف خواهر هم همینطور ، حتی برای به آغوش کشیدن فاف کوچک و اینکه" بهم شکلات میدی ؟" و در پاسخ با لبخند بازوی کوچکش را جلو می اورد هم تنگ شده . حتی برای اینکه صبحی خودم را زدم به کوچه ی علی چپ و "پ" شاکی شد که دو لیوان را ندیدی و سرت را می اندازی پایین و میروی؟! و در جواب گفتم : اوه تو تمام راه های شیطان را از بری! هم تنگ شده بود . دلم حتی اندکی برای اینکه ننه جان مدام صدایم بزند و بگوید این را جمع کن ، ان را فلان کن و ان را بیسان هم تنگ شده بود. دلم برای خوابیدن کنار مامان به صورت اختصاصی ان هم در خانه ننه جان هم تنگ شده بود به شدت . دلم برای صبحانه های دسته جمعی با جیغ داد بچه ها و اینکه به فاف کوچک بگویم دیوانه تو نمی توانی این لیوان چای به این بزرگی را بخوری هم تنگ شده بود . اینکه من تمام مدت از اینها محروم بود شاید درست نباشد ، میدانید درست مثل یک زندانی که هم آب دارد و هم نان و هم جای خواب ، من همه را داشتم ولی آزادی چیز دیگری است . شاید غذای زندان و خانه شبیه هم باشند ولی حال و هوای خانه چیز دیگریست . حالا من ازادی مشروط به خودم داده ام برای مدتی و قرار است برگردم به کنج زندان تنهایی خودم و برای یک سال دیگر بخزم .

▪ بله بنفش جان حالم خوب است و هستم . باید مشکل از بیان باشد چون چند مدتی با نت رایتل اصلا باز نمیشد . در حال گذراندن تعطیلات در سواحل سوزان شهرمان هستم :)) و خب فعلا کار دیگه ای برای انجام دادن ندارم .


باید بگم تو سفرم اخیرم به ارومیه و کردستان و باقی شهرهای این دو استان در عین اتفاقاتی بزرگ و کوچیک خوشی های وجود داشت که باعث میشه هر وقت بهش فکر می کنم اینجور تصور کنم که مسافرت بهم خوش گذشت :)

مثلا اون پسرکی که اوائل مسافرت ساکت و آروم بود ولی کم کم سعی کرد یخش رو باز کنه و سر شوخی با همه رو باز کنه تا وقتی که دیگه زیادی پیش رفت و جسور شد و سعی کرد دعوا کنه سر چیزی(!) که میگفت حق با اونه و حق با ماهاست البته . تا اون دختر قدبلندی که سعی میکرد تلفط و معنی کلمات کره ای رو برای دختر عموش و خواهرش توضیح بده و دایما کله ی ما ها رو با انواع اقسام مسابقه هایی که آلودگی صوتی بالایی داشت برد . تا وقتی که حس کرد شاید دانشجو باشه و بعد از کشمکش های فراوان با خودم تصمیم گرفتم خجالت رو برای یه لحظه رها کنم و دست جسارت رو بگیرم و بعد بهش گفتم چادرت خاکی شد و بدون نگاه کردن به من جمعش کرد و در قدم بعدی که گفتم" ببخشید دانشجو هستین؟" و بازم در حالی که سرش پایین بود سرشو تکان داد و من فکر کردم شاید از صحبت کردن باهام لذتی نمیبره و دیگه ادامه ندادم . حتی اون خانمی که مدام منو با اسم کوچیکم صمیمانه صدا میزد و احوالم رو میپرسید و همیشه باهام سر صحبت رو باز میکرد. تا وقتی که ازم برای خرید عطر پسرش که نیومده بود کلی راهنمایی میخواست و غافل از اینکه نمی دونست من کلا تو باغ عطر و لوازم آرایشی بهداشتی زیاد نیستم و موجود تک بعدی هستم و حتی اون پسربچه ای که خیلی شیرین شعر میخوند " دختر کردی/ عاشق ترم کردی / دل منو بردی " و من غش میکردم به خاطر کیوت بودنش.میتونید صداش رو گوش بدین لینک دانلودش پایینه ^__^

*نچ نچ الان که دوباره متن رو خوندم فهمیدم املای غافل رو اشتباه نوشتم :/

دریافت


ط دسته دار گفت فردا حدودا ده و نیم یازده میاد دنبالم که بریم باشگاه . چه باشگاهی؟ نه درستش کلاس رقصه ؛ میخوایم بریم زومبا . من تا حالا زومبا رقصیدم؟ نه! استرس دارم؟ اره صد البته :/  حوصله چی؟ حوصله دارم؟ خیر بازم معلومه که نه ولی دیگه چه کنم گفتم بریم ببینیم چی میشه :|


بهم میگفت" تو میگی روحم ، خودم و تمام وجودم با توئه ولی عملت چی؟ پای عمل که میشه چرا حرفت سر از شرق در میاره و عملت سر از غرب؟ " از طرف خدا .

یه جایی Isak تو اهنگ I'll be waiting میگه * حرفش خیلی غم توشه ، احساسش آشناس ولی دردناکه .

 Please don't let me go] *

[But if you do, then do it slow  


چندوقتی میشه که یه جای دیگه شروع کردم به نوشتن , آرام و آهسته مینویسم . کسی نمیبینه . کسی هم نمیشناسه . مینویسم که دوباره پیدا کنم خودم رو . تا اون زمان وقتایی که هوا اونجا خیلی کم بود برای نفش کشیدن میام اینجا . مینویسم اما شاید کمتر . 


باید بگم میترسم . قدم هایی که دارم بر میدارم تهش میتونه به نوک کوه منجر بشه و حتی هر قدم اشتباهی میتونه باعث سقوط من بشه و حالا شاید پر استرس تر از دیروزم . میترسم , چون خیلیا تو کارم نه آوردن . خیلیا و من چاره ای ندارم دختر. دارم برنام میچینم و بیست و چهار ساعت شبانه روز رو تجسم میکنم . به شدت دلم درد میگیره به خاطر پدرم و البته مادرم .خدایا میشه ایندفعه همه جوره کمکم کنی؟ من همه ی خودمو میسپرم دستت همه چیز رو کنترل کن . همه چیز رو خوب تغییر بده . خدایا میدونی که جز تو کسی رو ندارم؟

میشه برام دعا کنید؟ کارم خوب پیش بره و بتونم سرافراز باشم پیش خدا و پدر و مادرم.


عجیب بود ، آروم بود ، من ایده آلی نداشتم ولی اون قطعا ایده آل بود . دیدنش عین تابش خورشید به آدم ؛ تابش هزاران هزار ذره ی آرامش بود . آغوشش؟ امن بود ، خواب راحت بود ، کرور کرور عشق بود . دلم دوباره وجودش رو میخواست . با خندیدنش ستاره ها تو دلم میدرخشیدن . اصرار داشت به ما شدن ، به بودن تا آخرش . از من؟ از من تاخیر بود ، شاید هم عذر تقصیر بود ، دل نگرانی بود . رویا بود ، خواب بعد اذان بود ، بیدار شدم نبود ، میشناختمش؟ نه ؛ اما شاید تو رویا خیلی اره ، دوباره خوابیدم ، رویا ساختم ، نبودش ، نیومد ، رفت .


اهنگ تیتراژ فیلم ژن خوک رو چاووشی خونده ، فک میکنم تنها خواننده ای برای منه که اهنگ هاش همیشه جدید و پرمفهومه.

ابتدای اهنگ :

دارم میرم از این خونه که رویاهاش پریشونه از این کوچه که دلتنگه


از این شهری که دلخونه تو دیگه پا به پام نیستی ولی من باز هم زندم


عجب جون سختیم من که هنوزم فکر آیندم

و یه جایی چاووشی میگه :

تو از چشام نمیخونی غمای بی زبونم رو غم داغی که سوزونده تا مغز استخونم رو


این روز ها شاید جدی تر و کمی ترسناک تر از قبل به این فکر میکنم که چقدر عقب هستم ، چه راه های طولانی وجود داشتند که من باید طی میکردم اما طی نکردم . چه تعداد کارهایی که میتوانستم انجام دهم و انجام ندادم . حالا کمی بیشتر نگرانم ، کمی بیشتر مستاصل هستم. دخترکی هستم که سه روز دیگر میشود چهار ماه که وارد بیست سالگی شده است. دخترکی که تمام ترسی که قرار بود ذره ذره در کل این سالها تجربه کند را حالا جمع کرده و دارد همه را یکجا استفاده میکند . میدانید کلمات میتواند زیبا باشند ؛ البته که میتواند خیلی هم زشت باشند. خب اینها را خیلی شنیده ام که زندگی مسابقه نیست که قرار نیست زمانبندی برای همه یکی باشد و . اما تمام اینها به من دلگرمی میدهند مانند سو سو زدن باریکه ی کوتاه مدت نوری در تاریکی مطلق یک غار یا شاید هم بیابان . اینها همه کدئین هستند و موقتی و تو میدانی وارد دنیا که میشوی ، پایت را که بیرون میگذاری این قضیه ها کمک چندانی به حال تو نمیکنند گرچه حقیقت هستند و سخنانی درست ؛ ولی خب دیگر دنیا همیشه بر پایه دلیل و برهان و منطق نمیچرخد که اگر اینگونه بود نیازی به گفتن اینها نبود . من از رنج خودم میگویم چون من با نام رنج به تازگی آشنا شده ام ، چون همبازی این سالها را نمیشناختم ، چون نمیدانستم رنج ، تمام این سالها بوده و میتواند دردناک تر از این حرف ها هم باشد . کاش بحث مقایسه کردن و این حرف های ساده بود ، من خیلی وقت است که متوقف شده ام در یک برهه ی خاص زمانی و خیلی وقت است که یادم رفته گردش زمین  را و زمان را و زندگی را جایی دورتر خیلی دورتر رها کرده ام


دوست دارم برم کربلا ، در بین الحرمین بنشینم. نوحه لکنت زبان حاج محمود کریمی را بگذارم و بعدش با تمام توانم گریه کنم . آنقدری که دیگر بلند نشوم ، آنقدری که دیگر مرا همان جا دفن کنند . کافیست نوحه ؛ که نه ، به نظرم باید بگویم روضه ، کافیست روضه پخش شود و منی که به دلِ سنگ بودن معروف بودم بین این جماعت چون طفلی گریه کنم . همینقدر می گویم که گوش کنید ، لینک دانلود همین پایین است 

دریافت

*عنوان نوحه لکنت زبان - حاج محمود کربمی


میترسیدم ازاینکه نشه ، ازاینکه کارها جور نشه ، ازاینکه مامان اجازه نده .تو دلم دعا کردم. دعا کردم و دعا کردم. خیلی دعا کردم. یادم افتاد میگفت تو سختی ها توسل میکنم به حضرت زهرا(س) که توسل کن که نذر کن. یاد ط دسته دار افتادم که گفت شب قبل از یه خانمی مشکل گشا گرفته. یاد مسجد صاحب امان( عج) شهر افتادم. همه رو به هم وصل کردم. نذر کردم . توسل کردم به بی بی فاطمه ی زهرا(س) که کارام رو جفت و جور کنه که کمکم کنه و تو راه سختم یاور باشه . که یه روزی که در توانم بود برم مسجد صاحب امان(عج) مشکل گشا رو بین آدم ها قسمت کنم. تو راه ترسیدم ، لرزیدم که نکنه پا پس بکشم نکنه نتونم ، نکنه کم بیارم ، نکنه نشه. یادم اومدم توسل کردم. یادم اومد خدا هست پس ترس دیگه چیه؟ ترس برای چیه؟ و بعدش دلم آروم شد . 

* محرم شروع شده و من هنوز قسمتم نشده برم جایی که با روضه هاش دریای پشت سد رو خالی کنم ، که به یاد بیارم عظمت آقامون حسین(ع) رو. شما اگه قسمتتون شده برین و من رو هم یادتون باشه رفقا

ادامه مطلب


یه سری چیزها یه زمان مخصوصی داره یه تایم محدود ، مثل چای دارچینی که اگه بعد از گذشت یک ساعت صرف نشه ؛ درسته که چای و دارچین هنوز همونجا هست ولی اگه سر وقت نخوریم ، اگه اون لحظه ای که بوی عطر و بخار دلچسب چای بلند میشه نخوریم دیگه نمیتونم این لذت رو بچشیم دیگه اون مزه وجود نداره . اینهمه داستان سرایی کردم که بگم درسته که ما یه چیزایی رو تعیین نکردیم مثل همین مدت زمان طولانی بودن عطر و گرمای چای و یا حتی بعضی از لحظات و فرصت های خوب ، ولی یادمون باشه بعضی چیزها یه تاریخ محدودی دارند . مثال بارز میخواین؟ همین روز های زندگی همین هفت آبان ۹۸ که به هیچ وجه تکرار نمیشه دیگه میخوام بگم به ما آدم ها یه سری دوره های محدود هدیه شده / تحمیل شده یا هرچیزی که اسمش رو میذارین . این دوره ها یه زمان خاصی دارن و برنمیگردن! میخوام بگم برای همه ی ما یه روزی میاد که زمانمون تموم میشه ، از ته دلم براتون آرزو میکنم روزی که این اتفاق افتاد - بعد ۱۲۰ سال- اون روز منتظر فرصت جبران نبوده باشید خودتون رو با این جمله که من یه هفت آبان دیگه هم دارم - مثلا هفت ابان۹۹ - گول نزنید . امیدوارم تمام اون روز رو زندگی کرده باشید . 

وقتی از زندگی کردن حرف میزنیم آدم ها ذهنشون عجیب و غریب میشه ، میرن دنبال سمبل میگردن ، دنبال یه روز بارونی که بیکار باشن و جلوی شومینه در حالی که کنارشون یه لیوان چای/قهوه داغ هست کتاب موردعلاقه شون رو بخونند . اما میدونید وقتی میگیم زندگی کردن ،  یعنی چی؟ یعنی اینکه آهای دختر/ پسر بگرد دنبال نشانه های کوچیکی که روزت رو دارن بهتر میکنند . بگرد دنبال رد ِ پای خدا ، بگرد دنبال لبخندی که بعد دیدن یه آدم یا حتی بعد دیدن آسمون سرد بعد بارون  یا حتی پیاده روی طولانی و پا دردی که نشدن میده هنوز کلی راه نرفته هست که باید بریم ولی آفرین خوب از پسش بر اومدی تا اینجا باش . میخوام بگم امروز و دیروز برای من سخت بودن و طولانی و شاید به اندازه ی یک هفته از دیروز عصری که به خونه جدیدم -خوابگاه- مهاجرت کردم . از دیشب که تا صبح به معنای واقعی کلمه نخوابیدم ، تا امروز که همراه هم اتاقی حدودا سه ساعت ِ تمام تو شهر قدم زدیم و زنبیل خرید به دست کلی گشتم . از ظهری که مسیر دانشگاه تا خوابگاه رو نیم ساعته طی کردم اونم با سرعت لاک پشت! از اولین اسنپ تنهایی سر صبح . از اولین کلاسی که قرار بود تشکیل بشه و نشد از اولین بار اتوبوس سوار شدن خط واحد با هم اتاقی ، از دوش گرفتن بعد اینهمه خستگی و انداختن پتو و تشک و خزیدن به درون گرمای دو پتو و تا نسکافه ای که بد موقع خورده شد و منو بی خواب کرده ، از همین خسته و کوفته بودن تا شام نخوردن . تا با شکم پر سر و صدا از گرسنگی نون و پنیر خوردن ، و حتی تا این لحظه که هم اتاقی هام خوابن و من حدودا یک ساعت پیش با خوردن یه نوافن به پاهام کمی بی حسی هدیه کردم . ته ته همه ی حرف هام اینه که دیشب و امروز سخت بود . و طولانی ولی گذشت . پرونده ی ۶ آبان پربار گذشت . بهتون بگم من خدا رو تو لحظه لحظه ها دیدم و حس کردم باورتون میشه؟! بله من دیدمش و میخوام بگم راه دیدنش اینه ایمان بهش رو مهمون دائمی قلبتون کنید . اعتقاد داشته باشید به ایمانتون ، اعتقاد


دوست عزیزی که برام کامنت داده بودین  که نوشته های منو میخونید و بعضی از اون ها رو نگه داشتین که دیدتون به زندگی بهتر از اینی که هست بشه . میخوام بگم اول صبحی خیلی خوشحالم کردین . خیلی :)) راستش دست و دلم به نوشتن توی اون یکی وبلاگ نمیره . میدونین عین یه دختر بچه -حال الانم- که دست و پا میزد که مستقل بشه و بره دور از خونه زندگی کنه ولی  الان دلش تنگ شده برای خونه . باید بگم منم به شدت دلتنگ اینجا شدم با اینکه چند وقت قبل گفتم اینجا غریبه س برام ولی به شدت الان دلتنگم میخوام بگم با اجازه هستم فعلا و اینجا مینویسم و فعلا قضیه اون وبلاگ کنسل شده  . #میدونم خیلی بد قول هستم . # شرمندگی 


این چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم ؛ خیلی . اما زمانی برای ثبت کردن اون ها نداشتم . میدونین من ارزوهام رو خرد کردم و به قسمت های خیلی کوچیکی تقسیم کردم که بتونم کم کم اون ها رو انجام بدم . و فکر میکنم تو این زمان چند تا از اونها رو انتخاب کردم و دارم انجام میدم . مثلا من پیاده روی های طولانی رو دوست دارم و مسیر نیم ساعته دانشگاه تا خوابگاهم رو پیدا میرم و اجازه بدین بگم در طول یک روز بیشتر از هفت بار مورد آزار کلامی قرار گرفتم و داشتم فکرمیکردم در طول بیست سال زندگیم در زادگاهم دو مورد یا شایدم یک مورد آزار کلامی رو تجربه کردم . با اینکه تعدادشون زیاده ولی من سعی کردم توجه نکنم چون قطعا مشکل از من نیست و دلیلی برای توجه وجود نداره . بگذریم . پنجره ی آشپزخانه ی خوابگاه رو دوست دارم رو به آسمون و خونه های کوچیک و بزرگی باز میشه من حتی تراس خوابگاه رو هم دوست دارم . 

نظامی میگه " در نومیدی بسی امید است " دارم فکر میکنم منظورش در ابعاد وسیع تر چی میتونه باشه؟  یه وقت هایی گیج میشم و خسته . یه وقت هایی با خودم فکر میکنم که چی؟ بعدش چی؟ و بعدترش؟ و باید چه کاری رو انجام داد؟  یه وقت هایی خودم درِ نا امیدی رو باز میکنم و میگم تو این ظلمات دنبال امید بگرد . یه وقت هایی کم میارم و فکر میکنم لازمه این کم آوردن و نا امید شدن ، چون یه وقت هایی تو نا امیدیه که امید حقیقی پیدا میشه . چند روز قبل استادمون بهمون گفت راجب امید صحبت کنید ، و من خیلی فکر کردم . راجب اینکه واقعا چیه؟ کی میدونه چی راجبه ش درسته یا غلط؟ اصلا کی میدونه چیزایی که  فکر میکنیم راجب امید درستن واقعا درسته؟ نمیدونم

الان که اینا رو دارم مینویسم نزدیکای ساعت هشت صبحه . پتو پیچ کنار بخاری خونه دایی خوابیدم و حس میکنم امن ترین جا کنار بخاری تو روزها و شب های زمستانه :))


سلام . از اونجایی که راه ارتباطی(وبلاگ) برای پاسخ به شما وجود نداره من مجبورم اینجا به شما جواب بدم . و عذرخواهی من بابت پاسخ دیرهنگام رو پذیرا باشید .

از اینکه اینقدر به من و بلاگم لطف دارین ممنونم :)) من واقعا خوشحال میشم وقتی کسی وقت میذاره و به پست های من واکنش نشون میده و نظرش رو بیان میکنه . همونطور که قبلتر ها گفته بودم اینجا نظر دادن اجباری نیست ولی خوشحال میشم اگر کسی نظرش رو بیان کنه و قطعا با روی باز میپذیرم. و درمورد وبلاگ نویسی به نظرم انجامش بدین . راستش رو بخواین بعضی وقتا که نوشته های قبلنم رو میخورم حالم ازشون به هم میخوره ولی خب فکر میکنم باید از یه جایی شروع میکردم که میرسیدم به تقریبا بی پروا نوشتن الانم ، گرچه الانم خوب نیستم ولی از قبلا بهترم :دی  و امیدوارم یه وبلاگ درست کنین و بنویسید و یه یه راه ارتباطی برای پاسخ به نظراتتون هم ایجاد بشه ^__^


• یکشنبه که فارسی عمومی داشتیم با استاد پر پشت مویی که دوستان فقط به خاطر اینکه ساعت کلاسش یازده و نیم است و ساعت کلاس  خودمان هشت صبح است در کلاس او حاضر میشوند. استاد در مورد یک غزل درس میداد که نمی دانم بحث به کجا کشید که گفت : میدانید ؛ هر آدمی انسان نیست ، همه ی ما آدم هستیم ولی همه ی ما انسان نیستیم . حرفی که زد شاید به نظر ساده بیاید شاید هم نه ولی فکر من را مشغول کرد ، خیلی هم مشغول کرد . 

• بابا را دیدم و مامان را هم و البته برادر جان را هم همینطور . لیست خرجی ها را دانه به دانه نوشتم ، از کمترینش که میشود هزینه بلیط اتوبوس تا خرید کتاب ها و لیزر و . همه را با جزئیات نوشتم . بابا جمع کل را میبیند و میگوید به به ولخرج هم شدی! چشم هایم را درشت میکنم و میگویم ببین فقط هزینه های اصلی بوده ها ؛ چیز اضافه ای خرج نکردم ، بعدش میگوید گفتم ولخرج؟ نه اشتباه شد منظورم این بود که مفلس شدی دخترکم و بعد هردو خندیم   

• دایی "ر" میگوید دختر جان مثل مامانت نشو . مثل مامانت که آن وقت ها همه ی حقوقش را خرج ما میکرد و خودش را در اولویت نمیذاشت نباش مثل مامانت که خرید تلویزیون رنگی برای ما اولویت اولش بود و خودش اولویت اخر بود نباش . خودت را مهمانِ شام و نهار رستوران ها کن ، کافه ها را بگرد و هرچقدر میخواهی خرج کن و عشق و حال دنیا را ببر. خندیدم ؛ از درد ؟ نه . فقط خندیدم چون من آمده بودم که خودم را بندازم در دریای رنج و سختی . امده بودم خودم را بندازم و در اقیانوس شنا کردن را یاد بگیرم نه با تیوپ شنا  نجات پیدا کردن از غرق شدن را . اینها را نگفتم ولی با خنده سرم را تکان دادم و گفتم باشه ؛ باشه .

• از اینکه خرجی هایم را حساب و کتاب میکنم ، ازاینکه خودم را مجبور میکنم یه سری مسیرها را پیدا طی کنم . از اینکه بابا و مامان را راضی میکنم که اجازه دهند کمی سفت و سخت باشم و اب از مشتم تکان نخورد ، از اینکه ریز خرید ها را در دفترچه ام ثبت میکنم و خوشحالم . اندکی احتیاج داشتم بزرگ شم و حالا اندک اندک دارم تجربه اش میکنم .


همیشه یه قدم عقب بودم ؛ یه قدم از تجزیه و تحلیل و واکنش نشون دادن به حوادث عقب بودم . به وقت عزاداری یه قدم عقب بودم ، به وقت شادی یه قدم عقب بودم ، به وقت غم یه قدم عقب بودم ، به وقت دلتنگی یه قدم عقب بودم ، به وقت ناراحتی یه قدم عقب بودم . الانم عقبم . الان به وقت گریه خیلی عقبم . حالا که باید از شدت سختی و درد و هزار کوفت و زهر مار گریه کنم عقبم . حالا نشستم و به این فکر میکنم از کی اینقدر بی حال شدم که حتی نمیتونم گریه کنم . از درد شکم کنار بخاری خوابم برده بود و ویزیت دکتر رو پیچوندم . از درد اینکه تنها بودن و ضعیف بودن رو واقعا احساس میکنم ناراحتم . قبول میکنم "زن" تو جامعه ی ما خیلی "ضعیف شده" ؛ از محدودیت هایی که هیچ وقت قرار نیست قویش کنن بلکه ضعیف ترش میکنن. این جمله اخر ربطه ش به متن رو فقط خودم میدونم و بماند و بماند  


خیلی بی دلیل یا شایدم با دلیل تصمیم گرفتم بهت بگم دوست دارم .خیلی هم دوست دارم. از اینکه دیروز همش منتظر بودی بهت زنگ بزنم و من تو خواب غفلت بودم عذر میخوام . از اینکه تمام دیروز ناخوش بوم و بعدش دیدم یه تماس از طرف تو دارم و بهت زنگ زدم و گفتی حالت خوبه و دکتر گفته که خداروشکر  معاینه ت هم خوب بوده خیلی خوشحالم ؛ ولی امروز وقتی "ط" گفت که کلی منتظرم بودی که خودم ساعت یازده / دوازده بهت زنگ بزنم و مدام میپرسیدی که من زنگ زدم یا نه دلم شکست . صدای ترک بردن قلبم رو شنیدم صدای شکستنش رو هم ، همینطور دردش رو حس کردم . تیری که به قلبم خورد رو هم حس کردم . به "ط" گفتم حالم بد شد ؛ خیلی هم بد شد و بعدش که الان باشه دلم میخواد پرواز کنم بیام پیشت که منو تو بغلت جا کنی که بعدش هی بگی بخواب دیگه . ببخشید مامان . من هیچ وقت بچه ی خوبی برات نبودم . "هیچ وقت" ولی تو " همیشه" برام بهترین مامان توی دو عالم هستی  و بودی ؛ "همیشه" دوست دارم و عاشقتم .


• بعضی وقت ها فکر میکنم آیا واقعا زمان کافی برای من وجود داره که خودم رو تغییر بدم؟ که بکوبم دوباره بسازم؟ نمیدونم ؛ راستش زیاد امیدوار نیستم.

• عادت کردم که به حرف دیگران گوش کنم . بعدش وقتی اتفاق ها درست پیش نمیرن خودمو میزنم کنار و میگم اوه دیدین همه ش به خاطر این بود که به حرف شما گوش کردم و اجازه بدین بگم عین "سگ" پشیمونم . و هر دفعه بازم تکرار میکنم .

• فردا کلی کار دارم و امروز رو باید صرف مطالعه میشد ولی فقط دور خودم چرخیدم ، بیخود رفتم مطب دکتری که فک کردم ساعت یازده شب بهم وقت میده ولی حدودا چهل دقیقه  پیش پیام اومد و فهمیدم که الان نوبتم رسیده و منم لفت ده لایف دادم و ولش کردم . الانم اینجا جمع شش به علاوه ی یکه که اون یک منم ؛ تشکیل شده و دارن اهنگ میزارن و از کردی و فارسی و خارجی و گذاشتن و دارن میرقصن/میرقصیم (حالا اندکی هم من) . باید بگم که من جدیدا فهمیدم اهنگ کردی عالیههه ، قشنگ ادم باهاش حال میاد آقااا . خلاصه که خوش میگذره :)))


یک جایی میان این فکر ها که چرا اینطور شد و چرا غمگین شدم و فلان و بهمان به چشم هایم زل زد و گفت: مثل همیشه مقصر خودتی ، برای تو دیگران در درجه اول قرار دارند ؛ شادی و راحتی انان برای تو در اولویت است ، اینکه فلان کار را برخلاف میل خودت انجام دهی که مبادا ایکس ناراحت شود . اینکه از سر راحتی خودت بگذری که مبادا زد در رنج بیفتد و ناراحت بشود . توی احمق هیچ وقت خودت را دوست نداشتی ؛ هیچ وقت. " میدونم ، همه ی اینا درسته ولی من برنامه ریزی نشدم که خودم رو دوست داشته باشم . برای من انگار توجه به خودم ، اولویت قرار دادن خودم و صد البته دوست داشتن خودم خیلی وقته که تعریف و ترجمه نشده .


این منم ؛ دختری که اولین ترمش رو اندیشه اسلامی برداشته ، دختری که باید صد صفحه رو بخونه و الان رو صفحه ۸۳ مونده . دختری که فردا امتحان میان ترم همین درس رو داره . دختری که تو عمرش کلاس اندیشه اسلامی شرکت نکرده . دختری که فردا "مشق زبان" :| داره و هیچی ننوشته . دختری که خوابش میاد ، دختری که گردنش از بس رو کتاب بوده درد گرفته . دختری که دوست داره فقط بخوابه خدا شاهده به این دختر سلام کنید ^__^


احساس میکنم تک به تک بدبختی ها ، مصیبت ها ، خودکشی ها ، فقر ها ، جنایات ها و مقصرشون من هستم . بابت یه رای که به یه آدم عوضی دادم اونم از سر نادانی ، از سر جوگیری ، از سر بی تجربگی ، از سر خامی . دوست دارم برم بمیرم ،  دوست دارم بابتش تا ته عمرم گریه کنم . آقای رئیس جمهور احمق ، به حق علی بن ابی طالب خدا تو رو با یزید تو جهنم یه جا بنشونه . اینقدری که حالم ازت بهم میخوره . اینقدری که داری خون مردم رو تو شیشه میکنی . لعنت بهت .


نزدیکای ظهر یه خبر بدی رو شنیدم ، خبری که نمیتونستم باور کنم‌ ، خبری که منو خیلی شوکه کرد. ط دسته دار به مامان زنگ زده بود و گفت دیروز عصر که مسیر نود و خورده ای کیلومتر تا مرکز استان رو برای آزمون استخدامی لعنتی رفته بودن موقع برگشت یه تصادف اتفاق افتاده بود ، گفت اولش فکر کرده خواهر خانم "ز" فوت شده ولی صبح که زنگ زده و پرس و جو کرده دیده خود خانم "ز" فوت شده . خانم "ز" مربی باشگاهمون بود . خانم قشنگ و مودب . کسی که با دقت و حوصله و البته لبخند تمام یک ماهی که من باشگاه رفتم هر روز حرکات رو برام توضیح میداد و هر بار که لبخند میزد قشنگ تر میشد . امروز که رفتیم مراسم خاکسپاریش من به جمعیت نگاه میکردم و باور نمیشد اون رفته . به لبخند هاش فکر میکردم به راه رفتنش . به تمام اجزای زیباش . و بعدش فقط فکر میکردم مرگ هیچ وقت برام پذیرفتنی نبوده . ندیدن آدم ها رو میتونم تحمل کنم اما هیچ وقت ندیدنشون رو نه . براش آروم اروم اشک ریختم و از خدا براش طلب بخشش و معرفت کردم با اینکه میدونم خدا حواسش به اون هست و اینقدر خوبه که به دعای من نیازی نداشته باشه ولی بازم میگم خدایا امشب اون دیگه مهمون دائم تو شده . حواست بهش باشه و خواهش میکنم بهش سخت نگیر . به احترام همه ی لبخند هاش و به احترام همه لحظات شاد و خوبی که برای همه ی ما رقم زد و به احترام خودت که بخشنده بودنِ تو اولین صفتی بود که بهمون یاد دادن و اولین صفتی بود که تو خودت رو باهاش توصیف کردی


اگه دیدین یه دختری با لباسای توی خونه ، عبا به سر با موهای پفی و عینک دایره ای شکل یک نایلون صمون دستشه و درحالی که چشاش خواب آلوده داره از کنارتون رد میشه بهش سلام کنید ، چون اون منم که صبحی هوس نیمرو با صمون کرده :))))

*اگر نمیدونید صمون چیه باید بگم سه به هیچ از شما جلوتر هستیم :دی برای اطلاعات بیشتر گوگل کنید .


دیشب/ دیروز ،  یه دوست عزیزی بعد از احوالپرسی و اینکه طرف اونا هوا چه جوریه و منم گفتم که این طرفا سرده و فلان؛ بهم گفت که کلی لباس گرم بپوشم و شال گردن و کلاه فراموشم نشه. منم چشم گفتم .‌ همون دیشب بارون بارید ؛ نم نم . صبحشم بارون بارید ، اما کم بود ، شیطونه بهم گفت که هوا خوبه ؛ تو که چند روزه از اون شدت سرما و پتو پیچ اومدی بیرون و گرمت شده(!) بهتره امروز لباس بافتت رو تنت نکنی . و بزارین بگم که خودمم تنبلیم اومد البته . بعد از چند دقیقه که از خروج من از خونه گذشت بارون شدت گرفت و بارید و بارید . بعد کلاس رفتم آزمایشگاه جواب آزمایش رو بگیرم که دیدم تاریخ جوابش برای هفته ی دیگه س . بعدش بازم زیر بارون راه رفتم . سردرگم میچرخیدم ، خیس خیس شدم و یاد پیام های دیشب اون دوست عزیز افتادم ، یاد چشمی که گفتم . بعدش سرما رو با تموم وجودم حس کردم . ته گلوم که میسوخت رو هم حس کردم و به این فکر کردم چقدر باید تو حرف زدن محتاط  بشم ، چقدر باید دقت کنم چیزی که میگم رو عملی کنم . چقدر باید به چشم هایی که میگم عمل کنم . موش ابکشیده شده اومدم خونه زن دایی . لباسامو عوض کردم و کنار بخاری نشستم و همش دارم فکر میکنم که چقدر خوبه زمستون علاوه بر جسمتون روحتون رو هم گرم کنید ، حالا یا میخواد کسی باشه یا اینکه خودتون ، بالخره حواستون باشه .

*البته خودم رو مهمون یه ساندویچ  فلافل کردم ، جاتون خالی چسبید تو این هوا :))


پست قبلی دست های باباست . آن خط  "L" مانند هم یادگار دهه ی شصت و روزهای جنگ است ، یادگاری های زیادی دارد ؛ خیلی زیاد . وقت های ناراحتی و عصبانیت بازوهای بابا را چنگ می اندازم و نیشگون میگیرم اینقدری که داد بابا بلند شود و بگوید اون چنگال های پلنگت رو بردار درد میکنه که البته مشاهده میکنید من یه پلنگ ناخون کوتاه هستم :دی دیشب وقتی بابا ناخون هایم را دید گفت: یا بگیرشون یا سوهانشون بزن ، چیه اینقدر کج و کوله . البته قبلش چیز دیگه ای گفت که فعلا خارج از توانمه بخوام توضیح اضافه بدم. گفتم: بلد نیستم میرم سوهان میارم خودت سوهانشون بکش. رفتم گشتم و گشتم اما نبود ، سوهان تو خونه دومم جا مونده بود . گشتم و گشتم فقط همون ناخون گیر رو پیدا کردم ، بهش دادم و اونم بی توجه به دایی و "ط دسته دار" به همون صورت عکس قبل درازکشیده سوهان زد . هر ده تا انگشتمو سوهان زد


دیشب/ دیروز ،  یه دوست عزیزی بعد از احوالپرسی و اینکه طرف اونا هوا چه جوریه و منم گفتم که این طرفا سرده و فلان؛ بهم گفت که کلی لباس گرم بپوشم و شال گردن و کلاه فراموشم نشه. منم چشم گفتم .‌ همون دیشب بارون بارید ؛ نم نم . صبحشم بارون بارید ، اما کم بود ، شیطونه بهم گفت که هوا خوبه ؛ تو که چند روزه از اون شدت سرما و پتو پیچ اومدی بیرون و گرمت شده(!) بهتره امروز لباس بافتت رو تنت نکنی . و بزارین بگم که خودمم تنبلیم اومد البته . بعد از چند دقیقه که از خروج من از خونه گذشت بارون شدت گرفت و بارید و بارید . بعد کلاس رفتم آزمایشگاه جواب آزمایش رو بگیرم که دیدم تاریخ جوابش برای هفته ی دیگه س . بعدش بازم زیر بارون راه رفتم . سردرگم میچرخیدم ، خیس خیس شدم و یاد پیام های دیشب اون دوست عزیز افتادم ، یاد چشمی که گفتم . بعدش سرما رو با تموم وجودم حس کردم . ته گلوم که میسوخت رو هم حس کردم و به این فکر کردم چقدر باید تو حرف زدن محتاط  بشم ، چقدر باید دقت کنم چیزی که میگم رو عملی کنم . چقدر باید به چشم هایی که میگم عمل کنم . موش ابکشیده شده اومدم خونه زن دایی . لباسامو عوض کردم و کنار بخاری نشستم و همش دارم فکر میکنم که چقدر خوبه زمستون علاوه بر جسمتون روحتون رو هم گرم کنید ، حالا یا میخواد کسی باشه یا اینکه خودتون ، بالاخره حواستون باشه .

*البته خودم رو مهمون یه ساندویچ  فلافل کردم ، جاتون خالی چسبید تو این هوا :))


بیست سال و اندی سن دارم و در تمام این بیست سال و اندی برف ندیده ام ، باورتان میشود؟! نمیشود؟ خب اجازه بدهید واضح تر بگویم ، در تمام این سالها بارش برف را ندیده ام . این جمله بهتر است . فاصله خانه ی من تا مرکز استان ۹۸ کیلومتر یا شایدم ۸۹ کیلومتر است . ولی هیچگاه برف تازه را ندیده ام . ان چند باری هم که برف دیدم ، ته مانده های چند روز قبل بوده و بگذارید بگویم اخرین باری هم که برف مانده دیدم سال ۹۵ یا ۹۶ بوده . حالا اما هنوز هم برفی نباریده ولی "ف" میگوید هوا هوای باریدن برف است و من دلم را خوش کردم که حداکثر تا دوشنبه که اینجا هستم برف ببارد بلکه امیدی که سالها او را در قلبم کاشتم بالاخره فرصت جوانه زدن و سر از خاک بیرون اوردن پیدا کرده باشد  و همین بذر امید زیبا قلبم را آرام آرام و اندک اندک گرم میکند .

• یه جایی تو قلبتون ، اونجا که خاکش معمولیه و حتی زیادم لازم نیست مرغوب باشه ؛ امیدهاتون رو بکارین . یه روزی ، یه جایی به یه شکلی حتما بذرشون سر از خاک بیرون میاره ؛ حتما . فقط باید خوب نگهش دارین و گاهی یادش کنید ، برین سر مزرعه ی امیدتون و باهاش حرف بزنید ، بگین که منتطرین ؛ بگین یه روزی میدونم که نوبت جوانه زدن تو هم میرسه و بعدش با یه لبخند قشنگ دلش رو گرم کنید ، اره دل امیدتون رو گرم کنید . میدونین چرا؟! چون یه زمانی که  امید های عزیزتون رو به هر دلیلی با بذر ناامیدی قاطی کردین و دور انداختین ، بعد سالها یه جای دیگه بعد از مدت ها  کشمکش بین امید و ناامیدی ، بذرهای امید رشد کردن و برآورده شدند و رمق شما ، عشق شما ، علاقه تون و شوقتون رو چون با همون بذرهای ناامیدی انداختین دور ، دیگه هیچ وقت به قشنگی قبلا از جوانه زدن امیدتون خوشحال نشدین . نمونه ش عین وقتی که یه آرزو بعد مدت ها برآورده میشه و شما میگین" الان که دیگه از وقتش رفته و شوقی ندارم ، جوونه زدن یا نزدن / برآورده شدن یا نشدن دیگه برام مهم نیست."  میدونین فرق بذر امید با بقیه ی بذرها چیه؟ اینکه بذر امید فقط بذر یه چیزه ولی موقع جوونه زدن میتونه به هرچیزی تبدیل بشه ، اما بذرهای دیگه هرچیزی که کاشتین همون رو درو میکنید . 


برگه های پاره شده دفتر خاطرات "ط" را که دیدم فکر کردم چقدر خاطرات ِ دفتری قشنگ است و یکهو دلم تنگ شد . فکر میکنم بهتر است پناه ببرم به دوران خاطره نویسی یا همان روزانه نویسی های  دفتری آن وقت ها

خیلی چیزها هست که نمیشه اینجا نوشت . خیلی وقت ها خودم رو سانسور میکنم و حالا میبینم من پر شدم و مکانی برای تخلیه وجود نداره . واقعا که نوشتن روی کاغذ به آدم آرامش میده


• به طرز عجیبی افسار همه چیز دستته و دستت نیست . به طرز عجیبی هر اتفاقی میتونه تقصیر خودت باشه میتونه نباشه . به طرز عجیبی میتونی هم موقعیت رو درست کنی هم میتونی دست نخورده نگهش داری . به طرز عجیبی از این همه اختیار نامحدود محدود میترسم . میخواین عمق ماجرا رو درک کنید؟! یاد اینترنت نامحدود محدود  مخابرات بیفتین ؛ البته اگه بشناسین . 

• دارم یه سریال خیلی قشنگ رو میبینم ، سریال آبکی نیست ؛ یعنی نمیشه بعد از اولین قسمتش کل داستان رو حدس زد ، قشنگه و باید خیلی صبور باشید و آرام . چون هرکسی نمیتونه نگاش کنه ، ممکنه همه کسی جذبش نشه . داستانش در مورد یه زنه که تو یه شرکت کار میکنه و شوهرش رئیسشه ، این زن زندگی خوب و آرومی داره و ماجرا از وقتی شروع میشه که یه پیام با این عنوان براش فرستاده میشه " شوهرت با یکی از اعضای تیمت رابطه داره " داستان کشمکش بین اعتقادی که قبلا داشته و اتفاقاتی که اعتفاداتش رو میتونه زیر سوال ببره ظن و گمان های بی پایان ، تکه های پازلی که ما با کمک اون زن کنار هم میچینیم و آخر سر میبینم اره البته که میشه دو تا تکه پازل بهم بخورن ولی حتی میشه اون شکلی که باید رو تشکیل ندن و عوضی باشن‌ . خیلی وقت بود بهت زده نشده بود با یه سریال ، فحش ندادم ، گریه نکردم ، پشت سرهم از دیالوگاش اسکرین نگرفتم . قشنگه . دوسش دارم . لجمو درمیاره . کفریم میکنه . اما "از نظر من قشنگه " و دوسش دارم و صد هزاران البته که امان از موسیقی متنش که بینهایت دلرباس ، به وقته  و خیلی خوب با همه چیز مچ شده :))

 

vip - 2019 / Episode11 * 


یه چند روزیه که کلا از لحاظ روحی آشفته بودم و دلیلش؟ دلیلش مشخص نبود ، شاید هم مشخص بود ولی دلیل اصلی این غم نبود . دیشب فهمیدم دلیلش چیه و حداقلش این بود که به خودم گفتم میدونی که میگذره؟ پس بابد صبر کنی ؛ راه حل خاص دیگه ای وجود نداره دختر . امروز هم مامان فهمید ناراحتم ، چه طور؟ از قیافه م ، از سکوتم ولی مامان دلیل این بی ثباتی که ممکنه حتی فراتر از این هورمون های مسخره رفته باشه رو نمیدونه . منم نمیدونم .

* بهش میگن pms ولی من میگم درسته پیش از واقعه س اما بعدش هم هست ، بعدترش هم هست . خودش به تنهایی یه واقعه ی جداست و درد تحمل کردنش جداست . 


اهنگ  hello از بانو Adele درحال پخشه ، به کاور اهنگ نگاه میکنم با یه فونت که چشمم رو گرفته نوشته " نگران باش ، حل نمیشه " اولش خوندم نگران نباش حل میشه ؛ بعدش خوندم نگران نباش حل نمیشه ؛ آخرین دفعه درست خوندم [نگران باش ، حل نمیشه ] حالا دارم فکر میکنم که چقدر خیلی وقت ها جای این جمله تو زندگیم خالی بوده ، چقدر باید این جمله رو با خودم تکرار میکردم و میگفتم نگران باش دختر ، نگران باش چون خیلی بده ، چون ممکنه حل نشه . خیلی خوبه تو بیست سالگی دارم درک میکنم یه سری چیزهایی که ممکن بود اصلا وقت نشه بعدا درک کنم .


صبحی قلبم مچاله شد ، دلم میخواست همونجا تموم میکردم این زندگی رو . اینقدر شوکه شدم که تموم کانال ها رو گشتم ، به تموم پیچ ها سر زدم ؛ دوست داشتم یکی بگه اشتباهه ، یکی بگه و درد این قضیه کمتر بشه دوست داشتم بشینم زار بزنم درد داره درد 

خدا رحم کنه دیگه هیچ چیزی نباید بگم ، درمورد هیچ چیزی نباید حرف بزنم  


از ح جیمی پرسیدم دلیل اینکه ازدواج میکنی/ یا میخواهی ازدواج کنی چیست؟ گفتم که میدانی من هنوز برای ازدواج کردن دلیل قانع کننده ای پیدا نکردم ، اصلا نمی دانم چرا باید یک روزی این کار را انجام بدهم . دوست دارم بدانم دلیل آدم ها برای ازدواج چیست . گفتی که تو تمام خوشی هایی که باید تنهایی انجام میدادی را انجام دادی ؛ تمام لذت ها را چشیدی و خیلی چیزهای دیگر و فکر میکنی بعد از یک جایی دوست داری خوشی هایت را با یکی تقسیم کنی و دوست داری برای همیشه با یک نفر همه ی دنیا را کشف کنی و بگذرانی ولی خب تو باید بدانی این آدم همیشگی است . این ادم مادرت نیست ، پدرت نیست ، دوستت نیست . همه ی اینها یک دوره بودند و هستند اما تو نیاز داری که یک دوره ی جدید را شروع کنی . یک دوره ای که یه آدم جدید برای تو همیشگی میشود . یک دوره که دوست داری فقط یکی باشد که تو میخواهی ، یکی باشد که بتوانی در مورد خیلی چیزها بدون هیچ شک و تدردیدی با او حرف بزنی ، یکی باشد که کنارش رشد کنی ؛ که با هم رشد کنید . تو اینها را گفتی و من گوش کردم . حالا کمی خمیر دلم نرم تر شده ولی هنوز هم سفت سفت است . 


وسط حرف هایش فهمیدم که اسم برادرش آوات است ، همان اسم شیرین کردی که معنای عزیزترش مرا جذب خود کرده بود . آوات یعنی امید و آرزو . اسمی مشترک بین دختر و پسر است. آوات برای من یعنی امیدی که به زندگی دارم ، یعنی آرزوهایی که به انتظار برآورده شدن نشستم . آوات برای من یعنی خود ارزش زنده ماندن و زندگی کردن . 

از تو مینویسم فرزندم . از تو که نمیدانم از تبار کدام دهه ای ، از دیار کدام شهری . از تو مینویسم چون از تو نوشتن یعنی امید و آرزو برای به تو رسیدن .


از ح جیمی پرسیدم دلیل اینکه ازدواج میکنی/ یا میخواهی ازدواج کنی چیست؟ گفتم که میدانی من هنوز برای ازدواج کردن دلیل قانع کننده ای پیدا نکردم ، اصلا نمی دانم چرا باید یک روزی این کار را انجام بدهم . دوست دارم بدانم دلیل آدم ها برای ازدواج چیست . گفتی که تو تمام خوشی هایی که باید تنهایی انجام میدادی را انجام دادی ؛ تمام لذت ها را چشیدی و خیلی چیزهای دیگر و فکر میکنی بعد از یک جایی دوست داری خوشی هایت را با یکی تقسیم کنی و دوست داری برای همیشه با یک نفر همه ی دنیا را کشف کنی و بگذرانی ولی خب تو باید بدانی این آدم همیشگی است . این ادم مادرت نیست ، پدرت نیست ، دوستت نیست . همه ی اینها یک دوره بودند و هستند اما تو نیاز داری که یک دوره ی جدید را شروع کنی . یک دوره ای که یه آدم جدید برای تو همیشگی میشود . یک دوره که دوست داری فقط یکی باشد که تو میخواهی ، یکی باشد که بتوانی در مورد خیلی چیزها بدون هیچ شک و تردیدی با او حرف بزنی ، یکی باشد که کنارش رشد کنی ؛ که با هم رشد کنید . تو اینها را گفتی و من گوش کردم . حالا کمی خمیر دلم نرم تر شده ولی هنوز هم سفت سفت است. 


عنوان به پاراگراف دوم مربوط است . 

مامان بهم گفته بود دنبال عکس هاش بگردم و شش قطعه عکس سه در چهار براش پیدا کنم ، داشتم دنبال عکس ها میگشتم که دیدم عکس های منم بینشون هست ؛ عکس های که از سه سالگی شروع میشه تا همین چند وقت پیش روزای هیجده سالگی . عجیبه منی که تو بقیه ی عکس ها رها و خندان و با انرژی هستم چرا پشت این عکس های سه در چهار اینقدر غمگینم و چشمام غم دارند؟ عجیبه میخواستم بنویسم بچه تر که بودم بی پروا تر بودم و راحتر میخندیدم و خوشحال بودم و راضی ولی دیدم این عکس های سه در چهار یه چیز دیگه میگن . دیدم . من با چشمای خودم دیدم . مثل امروز که یه صحنه ی وحشتناک دیدم ولی بعدش سعی کردم بیخیال شم و فراموشش کنم . من خیلی چیزا رو دیدم و شاید همین خیلی دیدن بوده که اینقدر منو از پا درآورده .من اونجا شکستم که فهمیدم از این لحظه به بعد هر قدمی حساب میشه ، هرخطی چوب خط میشه و هر زدی یه خوردی داره . تو این سن من همه ام ولی هیچم ، همه ام ولی هیچم . تو این سن هنوزم حس پوچی دارم ،حس ترس ،حس اگه نشه؟ اگه نشد؟

به عمو گفتم بعد گواهینامه یادم بده چه طور خفن رانندگی کنم ، از اونا که دستی میکشی و میپیچونی ، یه فرمون با سرعت دوربرگردون میری و‌ بهم گفت تو اول گواهینامتو بگیر ، اول مقدماتی رو بگذرون بعدش ایشالا خودم یادت میدم . گفتم ترس نداری؟ نمیترسی اگه نشه؟ اگه نشد؟ اگه اتفاقی افتاد چی؟ گفت ترس که هست ولی اگه بهش گوش کنی که هیچ وقت نمیتونی . اگرم بها ندی که خب انجامش میدی . شاید حرف عمو خیلی ساده و واضح بوده باشه ولی من دائما به فکرش هستم که چرا؟ چرا ترس هامون رو اینقدر قوی میکنیم؟ چرا یه وقت هایی بدون اینکه بفهمیم به ترس هامون بال و پر میدیم که آوار بشن رو سرمون؟ چرا؟


از ساعت شیش عصر تا الان شیش تا پیام از وزیر بهداشت اومده . مضمون؟ در مورد همین بی صاحب کرونا ویروس . تو آخرین پیامشون هشدار داده که بچه های زیر پنج سال ، سالمندان ، ن باردار ، افراد دارای بیماری زمینه ای (قلبی و عروقی تنفسی) و افراد دارای نقص سیستم ایمنی جز گروه های پر خطر هستند. داشتم فکر میکردم من جز کدوم گروهم؟ و بعدش لرزیدم . 


درسته که همیشه انکار کردم ، درسته که هر وقت حرف از دوست داشتن یا عشق به میان آمده من جاخالی دادم و با قاطعیت رد کردم ولی خدا میدونه که همیشه ته ذهنم جایی به تو فکر کردم که یعنی تو همیشه بودی از همون اولش تا همین الان . انکار کردن تو درواقع انکار کردن خودم بود. انکار کردن حسی که بهت داشتم . میدونی من با دو دو تا چهار تا بزرگ شدم با فکر به اول و اخر مسیر با فکر کردن به نفع و ضرر. به تو که رسیدم دیدم اصلا به نفع و ضرر فکر نکردم ، اصلا فکر نکردم که تهش چی میشه ؛ واقعیتش اینکه اصلا هیچ فکری نکردم . برای من تو مثل شیرینی هندونه های تابستان بعد کلی بازی و عطش از تشنگی بودی . به قشنگی خواب شبانه همراه با نوازش های مادر . به زیبایی لبخند های پدر در پس شوخی های کودکانه ش. برای من تو حتی گاهی به قیمت پلک نزدن تا اخر عمر و دیدن یک لحظه روی ماهت با ارزش بودی . اما اما یک جایی دیدم این جریان یک طرفه است ، نمیدانم شاید من اینطور فکر میکنم ؛ درست مثل هرچیزی دیگری که پیش داوری میکنم . ولی این بار من به این حس بها دادم . به اینکه نکند ته این احساسات یک جایی به ضرر ختم شود؟ به قیمت شکستن قلبم؟ به قیمت نابودی ذره به ذره ی خودم؟ دیدم حالا تازه به خاطر آورده ام که ای داد ، من آدم حسابگری بودم و تو دلبری بودی که حواس مرا بردی . با خودم گفتم جلوی ضرر را از هر جا بگیری منفعت است ، شروع کردم به دلیل آوردن صد من یه غاز ؛ به اینکه من بدم ، من عالی نیستم ، من هیچ پرفکت نبودم ، من ایده ال گرا نیستم ، من به درد تو نمی خورم ، من بدم من بدم.من بدم بد . بعد از آن هر وقت دیدمت خودم را زدم به چپ ترین کوچه ، به ندیدنت ، به انکارت ؛ غافل از اینکه من خودم را باخته بودم . در این زمان به خودم که نگاه میکنم میبینم که سرشارم از تهی . از انکار خودم . از کسی که بودم . از چیزی که بودم . سرشارم از انکار تو . چند وقت پیش تو را اعتراف کردم و دیدم از همه ی تو برای من یک مشت خاطره مانده و عشقی که آن را میهمان طاقچه  ؛کنار قرآن کرده ام . هنوز هم قلبم ، چشم هایم ، گوش هایم ، ضربان نفس هایم و همه تو را میشناسند . اما هنوزم در سیاه چادر تنهایی به گوشه چشمی تو را میبینم . تو ای  گذشته ی من و شاید خود من .


برای خودم یه کانال درست کردم که تنها موجود زنده ای که توشه خودمم . میخوام صادق باشم با خودم میخوام خود واقعیم رو اونجا بروز بدم. میخوام خیلی چیزا رو فقط برای خودم منتشر کنم که فقط مخاطبشون خودم باشم . دلم میخواد بتونم اونجا خود واقعیم رو ببینم . پوسته ی بیرونیم رو بطنم کنار  و هسته ی وجودیم رو ببینم . امیدوارم بشه . نتیجه ش رو بعد ها بهتون میگم . شاید ماه بعد شاید سال بعد و حتی شایدم سالهای بعد


قبل تر ها در سال های اول عمر این وبلاگ راجب این حرف زده بودم که گاهی وقت ها اعتراف به دوست داشتن با گفتنش تمام میشود یعنی یکهو به خودت می آیی میبینی بعد اعتراف کردنش دیگر آن شور و شوق طولانی مدت از بین رفته و سرشار شدی از یک بی حسی مطلق و شاید انکار . حالا منم که در پست قبل گفتم آن اعتراف به دوست داشتن نگفته ی سال های طولانی را گذاشته ام پای طاقچه کنار قرآن دروغ نگفته ام . روزهای آخر سال را سعی میکنم نه با فراموش کردن او بلکه با این تفکر که دیگر قرار نیست جایی در آینده ام داشته باشد سر کنم . 

وسط چت هایم با سین وقتی بحث از فراموش کردن او  به میان آمد ، قاطعانه گفت که نه نمیشود و فراموش کردن چیزی نیست که بخواهیم و بشود این یک قانون ثابت است. بلافاصله وقتی دیدم دستم رو شده گفتم که خب باشد اما میتوانم این تصور که او در آینده ی من جایی داشت را دور بریزم؟ این کار را که می توانم ؟! درست است؟ جواب داد"اره" 


کجای راهی که این همه سال طی کردم راه درستی وجود داشت؟ کجاش راه درستی بود که باید طی میکردم؟ کجای زندگیم راه درست رو رفتم؟ من استاد انتخاب راه های اشتباهم . اگر راه درستی هم بوده به گند کشیدم .من فرورفتم تو راه غلط . راهی هست برای نجات؟ 


دیشب میان تمام حس و حال های مختلف ؛ وقتی که داشتم به تو فکر میکردم دیدم باید دوباره تو را رها کنم ، درست مثل کاری که چند سال قبل انجام دادم . نخ لباس کاموایی را از یک جایی بریدم و گره زدم که دیگر وسوسه ی کشیدن زیر و بم آن رج ها به سرم نزند . حتی آن لباس کاموایی را انداختم ته یکی از کمدهای تاریک اتاق که سراغش نروم . سه سال پیش که دوباره حرف از تو شد خودم را زدم به کوچه ی علی چپ . میدانی دیگر کجاست؟ مگرنه؟! داشتم میگفتم؛ خودم را از یاد بردم تو که دیگر هیچ چند ماه پیش دیدم لباس از کمد بیرون آمده،  دیدم گره کاموا باز شده ، دیدم دوباره نخ کشیده شده ی کاموا را در دست گرفتم و دارم رج به رج را بهم میزنم . دیدم دوباره من ، خودم را از میان تمام فراموشی های خیال به کوچه ی تو رساندم به تو


کاش حال خراب مثل لباس کثیف بود ، میدونستی که تهش با شستن خوب میشه .‌ کاش میشد مثل موهای چرب که هرروز به خاطرش میریم حموم کاش میشد این حال بد رو با حموم رفتن ، با شستنش از بین برد . چیه این آدمیزاد ، چقدر عجیبه وغریبه‌.‌ چقدر عجیبه از حالی که دم به دقیقه تغییر میکنه و چقدر غریبه ، تو جایی که زندگی میکنه ، با کسایی که زندگی میکنه و حتی گاهی با خودش ، چقدر غریبه . 

دوست داشتم مینوشتم از چیزای باحال و حال خوب کن ولی نیست .چیزای خوبی وجود نداره ، حداقل فعلا نیست و من فعلا ندیدم‌. به صبح رساندن شب و به شب رساندن روز چیز جالبی نیست .نمیدونم ، نمیدونم حداقلش میدونم دلیل تو از خلقت ما این نبود ؛ این بیهودگی و عبث بودن این روزها نبود . این آدم کشی ، روح کشی اطرافیان نبود . خلق ما فقط به خاطر اینکه بهانه ی کشتن توسط اطرافیان باشیم  نبود . ذبح روح توسط دیگران نبود نبود .


شده اینقدر دلتان تنگ بگیرد که حس کنید دیگر امانی باقی نمانده باشد برایتان؟ نمیدانم ، سخت دلگیر شده‌ام . سخت از خودم دلگیر شده‌ام و سخت دارم تمام زخم ها را با آثارشان با جزئیات دردهایشان به یاد می آورم ، یک جور خود آزاری محسوب میشود این کار ؛ مگرنه؟! دلم معجزه نه ، پشیمان شدم دلم معجزه نمیخواهد . دلم میخواهد بلند شم و دیگر خودم را شرمنده نبینم ، دیگر مغموم نبینم . دلم سخت تنگ است ولی معجزه ته دلم ، گوشه ی آن بطن راست یک معجزه ی کوچک میخواهد . یک نیروی محرکه ی کافی ، یک چیزی شبیه عشق که معجزه میکند که نیروی محرکه است.

خدایا همچنان تو هستی و می نگری ، همان گونه که پیش از این بودی و همان طور که پس از من نیز هستی . خدایا میان این فرصت اندک میان این نگاه قبل و بعد ؛ مرا بنگر ؛ خواسته ام را ، نیازم را ، دل تنگی ام را ، غم زده گی ام را ، نحیف بودنم را ، حقیر بودنم را ، ناتوانی ام را ، کم صبری ام را ، اضطرابم را ، فراق جدایی ام را ، گریه های بی امانم را ، سجده های طولانی ام را ، دعاهای ربنایم را ، چشمان استیصالم را ، امیدم را ، چشم امیدم به تو را ، امیدم را ، امیدم را و امیدم را

فراغ: اسودگی

فراق: جدایی


به تو دل ندهم به که دل بدهم تو بگو چه کنم دلتنگم

نه کنار توام نه قرار توام نه برای خودم میجنگم

آه از این بی خوابی از عمری بی تابی این بوده تقدیرم

روزی از فرداها شاید در رویاها دستت را میگیرم

دستم را بگیر چشمت را ببند با من گریه کن همراهم بخند

عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن

اشکم را ببین غرق بارانم هم پر از دردم هم پریشانم

عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن دستم را بگیر

همه باور من رخ دیگر من که میان دلم پنهانی

تو بگو دل من همه حاصل من که تو درد مرا میدانی

دستم را بگیر چشمت را ببند با من گریه کن همراهم بخند

عمر رفته را رها کن تو فقط مرا صدا کن دستم را بگیر

"برای هم دعا کنیم،  دعا باران رحمت است "

#عنوان قسمتی از اهنگ تیتراژ سریال سرباز 


چرا نوک تفنگ شما طرف ماست؟ چرا طرف خودی؟ یعنی بعد این همه سال هنوز خودی رو از ناخودی تشخیص نمیدین؟ یعنی با این همه ادعا شدین مثال همون " پز عالی و جیب خالی؟" یعنی هیچی به هیچی؟ خسته شدم اینقدر از یه طبل توخالی دفاع کردم ، از یه چیز تهی دفاع کردم ، از اندک حقیقت آغشته که نه غرق شده در دروغ . خسته شدم از دروغ همه ، از دروغ شما ، از دروغ دشمن. کجا حقیقت رو میفروشن؟ کجا میشه حقیقت رو پیدا کرد؟ بهای دروغ چیه؟ الان میفهمم ، بهای دروغ خیلی سنگینه ، حتی سنگین تر از دردِ حقیقته .


من یه گارد خاصی نسبت به امتحان بعضی تجربه ها ، مثل امتحان کردن طعم های مختلف بستنی یا خوردن غذا های جدید ، خرید خوراکی های مختلف ، گوش کردن به اهنگ خواننده های جدید و الی آخر حالا که میشه گفت از همون فصل اول عصر جدید شروین حاجی آقاپور رو میشناسم باید بگم جنس صداش ، سبک خوندنش ، نوع متفاوت اهنگسازیش و صد البته خود گوگولیش باعث شده من نسبت به این شخص گارد خودم رو بیارم پایین :)

من این اهنگ رو دوست دارم ، نمیدونم ترکیب این دو نوع صدا و سبک خواندن براتون جالب بوده یا نه ، به هرحال همکاری خوبی بوده و من قسمت هایی که شروین خونده رو طور دیگه ای دوست میدارم . بقیه ی اهنگ هاش هم خیلی قشنگه ، گوش کنید و لذت ببرید : )) 

#گوش‌کنیم 

دریافت

*حق کپی رایت : shervinhimself@


تو را همه مکان ، همه زمان ، جار میزنم تا شاید فراموش کردنت آسان شود غافل از اینکه تو را سال ها پیش در روزگار کودکی رها کرده بودم. پس این سنگینی احساس؛ حاصل چه چیزی است؟ حاصلِ حسرت خاطراتی که باید می‌ساختیم و نساختیم؟ گذر ایام بُهت زده به من فهماند آدم‌ها را وقتی ترک میکنند که خاطراتشان را خیلی پیش‌تر یا دفن کرده باشند یا ترک کرده باشند و یا برای همیشه آن را پذیرفته‌اند و در صندوقچه‌ی قدیمی و با ارزش دلشان پنهان کرده‌ باشند. من؟ برای من ماندن اهمیتی ندارد ، بودن اهمیتی ندارد، برای من خیلی چیزهای دیگری هم هست که [دیگر] اهمیتی ندارد. این بار اما درست و حسابی رهایت میکنم به حدی که حس آزادی این رهایی تو را سرگردان کند ، بالاخره زندگی ادامه دارد و حضورت تضمینی نیست. دوست داشتم اگر فرصتش پیدا میشد درست و حسابی تو را از دلم بدرقه میکردم ولی خب به نظرت زیادی اغراق آمیز نیست؟ 

دوستی میگفت دوست داشتن را جار نزنید الا به کسی که باید ؛ در غیر این صورت این حس کم کم ضعیف میشود ، تمام میشود. درست و غلطش را نمیدانم ولی برای من خیلی وقت است که اثبات شده.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها